نويسنده: محمدرضا شمس
روزي روباهي با سرعت ميدويد. انگار از چيزي فرار ميکرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا ميري؟»
روباه گفت: «فرار کن که دارند الاغ ميگيرند!»
شغال خنديد و گفت: «پس تو چرا فرار ميکني؟ تو که الاغ نيستي!»
روباه گفت: «معلومه که نيستم، اما اين رو من و تو ميدونيم، اونها که نميدونند. ميترسم تا بيام به شون حالي کنم که الاغ نيستم، صدمن بارم کرده باشند!»
اين را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. شغال کمي فکر کرد و بعد مثل باد دويد و فرار کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روباه گفت: «فرار کن که دارند الاغ ميگيرند!»
شغال خنديد و گفت: «پس تو چرا فرار ميکني؟ تو که الاغ نيستي!»
روباه گفت: «معلومه که نيستم، اما اين رو من و تو ميدونيم، اونها که نميدونند. ميترسم تا بيام به شون حالي کنم که الاغ نيستم، صدمن بارم کرده باشند!»
اين را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. شغال کمي فکر کرد و بعد مثل باد دويد و فرار کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.