کورها
نجفقلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نميتوانست خرجشان را بدهد. روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچههات رو سير کني.»
نويسنده: محمدرضا شمس
نجفقلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نميتوانست خرجشان را بدهد.
روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچههات رو سير کني.»
نجفقلي به شهر رفت. يکي دو روز بيکار گشت تا اينکه پيرمردي گودالي به او نشان داد و گفت: «اگر اين گودال رو پرکني، صد تومان بهت ميدم.»
نجفقلي دست به کار شد. بعد از ده روز با آشغال و خاکروبه گودال را پر کرد و صد تومان مزد گرفت. رفت طرف خانه. سر کوچهاي سه کور نشسته بودند، دو کور اين طرف کوچه، يکي آن طرف. صداي يکي بلند شد: «به من عاجز، يک قران کمک کنيد.»
نجفقلي دلش به رحم آمد و با خودش گفت: «من که صد تومان دارم، يک قران به اين بيچاره ميدم.» بعد به هر کدام يک قران داد. يکي از کورها گفت: «سکهاي که به من دادي سالم نيست، کيسه رو بده خودم بردارم.»
نجفقلي کيسه را به کور داد. کور داد زد: «اي خدا! اي امان! اين آدم ميخواد پولم رو بدزده.»
مردم جمع شدند و مرد را کتک مفصلي زدند و گفتند: «خجالت نميکشي؟ ميخواي پول اين بيچاره رو بدزدي؟»
نجفقلي هرچه گفت: «به پير، به پيغمبر اين پول مال منه»، کسي باور نکرد. ناچار، غمگين و پشيمان به خانه رفت.
دخترش که خيلي باهوش و دانا بود پرسيد: «چي شده؟ چرا ناراحتي؟»
مرد گفت: «صد تومان پول گير آوردم، اما کورها ازم گرفتند.»
دختر گفت: «ناراحت نباش. کورها هر شب به مسجد ميرن. غروب برو گوشهي مسجد بنشين. کورها که اومدند، يواشکي کيسهات رو بردار و فرار کن.»
غروب، نجفقلي به مسجد رفت و گوشهاي نشست. سه تا کور، عصا به دست وارد شدند و هر کدام گوشهاي نشستند. اولي، کيسهاش را بالا انداخت و گفت: «من امروز يک آدم بينا رو گول زدم و صد تومان پولش رو گرفتم.»
ديگري گفت: «من امروز بيست تومان کاسبي کردم.»
همينطور کيسههاي پول را بالا و پايين ميانداختند که نجفقلي کيسهاش را در هوا قاپيد. يکي از کورها گفت: «رفقا! يک چشمدار بين ماست، من پام رو ميذارم روي درگاه، شما از روي پام رد شيد. ميشمرم، دو نفر که رد شديد، سومي حتماً چشمداره است. ولش نکنيد! بايد کتکش بزنيم و پولهامون رو بگيريم.»
نجفقلي اول از همه بيرون رفت. کور دوم و سوم هم بيرون رفتند و فقط کور صد توماني ماند. دو کور ديگر، او را گرفتند و تا ميخورد کتک زدند. نجفقلي صد تومانش را برداشت و بقيهي پولها را جلوي کورها انداخت و به خانه برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچههات رو سير کني.»
نجفقلي به شهر رفت. يکي دو روز بيکار گشت تا اينکه پيرمردي گودالي به او نشان داد و گفت: «اگر اين گودال رو پرکني، صد تومان بهت ميدم.»
نجفقلي دست به کار شد. بعد از ده روز با آشغال و خاکروبه گودال را پر کرد و صد تومان مزد گرفت. رفت طرف خانه. سر کوچهاي سه کور نشسته بودند، دو کور اين طرف کوچه، يکي آن طرف. صداي يکي بلند شد: «به من عاجز، يک قران کمک کنيد.»
نجفقلي دلش به رحم آمد و با خودش گفت: «من که صد تومان دارم، يک قران به اين بيچاره ميدم.» بعد به هر کدام يک قران داد. يکي از کورها گفت: «سکهاي که به من دادي سالم نيست، کيسه رو بده خودم بردارم.»
نجفقلي کيسه را به کور داد. کور داد زد: «اي خدا! اي امان! اين آدم ميخواد پولم رو بدزده.»
مردم جمع شدند و مرد را کتک مفصلي زدند و گفتند: «خجالت نميکشي؟ ميخواي پول اين بيچاره رو بدزدي؟»
نجفقلي هرچه گفت: «به پير، به پيغمبر اين پول مال منه»، کسي باور نکرد. ناچار، غمگين و پشيمان به خانه رفت.
دخترش که خيلي باهوش و دانا بود پرسيد: «چي شده؟ چرا ناراحتي؟»
مرد گفت: «صد تومان پول گير آوردم، اما کورها ازم گرفتند.»
دختر گفت: «ناراحت نباش. کورها هر شب به مسجد ميرن. غروب برو گوشهي مسجد بنشين. کورها که اومدند، يواشکي کيسهات رو بردار و فرار کن.»
غروب، نجفقلي به مسجد رفت و گوشهاي نشست. سه تا کور، عصا به دست وارد شدند و هر کدام گوشهاي نشستند. اولي، کيسهاش را بالا انداخت و گفت: «من امروز يک آدم بينا رو گول زدم و صد تومان پولش رو گرفتم.»
ديگري گفت: «من امروز بيست تومان کاسبي کردم.»
همينطور کيسههاي پول را بالا و پايين ميانداختند که نجفقلي کيسهاش را در هوا قاپيد. يکي از کورها گفت: «رفقا! يک چشمدار بين ماست، من پام رو ميذارم روي درگاه، شما از روي پام رد شيد. ميشمرم، دو نفر که رد شديد، سومي حتماً چشمداره است. ولش نکنيد! بايد کتکش بزنيم و پولهامون رو بگيريم.»
نجفقلي اول از همه بيرون رفت. کور دوم و سوم هم بيرون رفتند و فقط کور صد توماني ماند. دو کور ديگر، او را گرفتند و تا ميخورد کتک زدند. نجفقلي صد تومانش را برداشت و بقيهي پولها را جلوي کورها انداخت و به خانه برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}