کورها

نجف‌قلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نمي‌توانست خرج‌شان را بدهد. روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچه‌هات رو سير کني.»
چهارشنبه، 27 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کورها
کورها

نويسنده: محمدرضا شمس

 
نجف‌قلي چهار پسر و يک دختر داشت، اما نمي‌توانست خرج‌شان را بدهد.
روزي دوستش به او گفت: «برو شهر کار کن که بتوني بچه‌هات رو سير کني.»
نجف‌قلي به شهر رفت. يکي دو روز بيکار گشت تا اينکه پيرمردي گودالي به او نشان داد و گفت: «اگر اين گودال رو پرکني، صد تومان بهت مي‌دم.»
نجف‌قلي دست به کار شد. بعد از ده روز با آشغال و خاکروبه گودال را پر کرد و صد تومان مزد گرفت. رفت طرف خانه. سر کوچه‌اي سه کور نشسته بودند، دو کور اين طرف کوچه، يکي آن طرف. صداي يکي بلند شد: «به من عاجز، يک قران کمک کنيد.»
نجف‌قلي دلش به رحم آمد و با خودش گفت: «من که صد تومان دارم، يک قران به اين بيچاره مي‌دم.» بعد به هر کدام يک قران داد. يکي از کورها گفت: «سکه‌اي که به من دادي سالم نيست، کيسه رو بده خودم بردارم.»
نجف‌قلي کيسه را به کور داد. کور داد زد: «اي خدا! اي امان! اين آدم مي‌خواد پولم رو بدزده.»
مردم جمع شدند و مرد را کتک مفصلي زدند و گفتند: «خجالت نمي‌کشي؟ مي‌خواي پول اين بيچاره رو بدزدي؟»
نجف‌قلي هرچه گفت: «به پير، به پيغمبر اين پول مال منه»، کسي باور نکرد. ناچار، غمگين و پشيمان به خانه رفت.
دخترش که خيلي باهوش و دانا بود پرسيد: «چي شده؟ چرا ناراحتي؟»
مرد گفت: «صد تومان پول گير آوردم، اما کورها ازم گرفتند.»
دختر گفت: «ناراحت نباش. کورها هر شب به مسجد مي‌رن. غروب برو گوشه‌ي مسجد بنشين. کورها که اومدند، يواشکي کيسه‌ات رو بردار و فرار کن.»
غروب، نجف‌قلي به مسجد رفت و گوشه‌اي نشست. سه تا کور، عصا به دست وارد شدند و هر کدام گوشه‌اي نشستند. اولي، کيسه‌اش را بالا انداخت و گفت: «من امروز يک آدم بينا رو گول زدم و صد تومان پولش رو گرفتم.»
ديگري گفت: «من امروز بيست تومان کاسبي کردم.»
همين‌طور کيسه‌هاي پول را بالا و پايين مي‌انداختند که نجف‌قلي کيسه‌اش را در هوا قاپيد. يکي از کورها گفت: «رفقا! يک چشم‌دار بين ماست، من پام رو مي‌ذارم روي درگاه، شما از روي پام رد شيد. مي‌شمرم، دو نفر که رد شديد، سومي حتماً چشم‌داره است. ولش نکنيد! بايد کتکش بزنيم و پول‌هامون رو بگيريم.»
نجف‌قلي اول از همه بيرون رفت. کور دوم و سوم هم بيرون رفتند و فقط کور صد توماني ماند. دو کور ديگر، او را گرفتند و تا مي‌خورد کتک زدند. نجف‌قلي صد تومانش را برداشت و بقيه‌ي پول‌ها را جلوي کورها انداخت و به خانه برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط