نویسنده: محمدرضا شمس

 
در زمان‌های قدیم خارکنی زندگی می‌کرد که مردی مهربان و سخاوتمند بود. خارکن هر روز قبل از طلوع آفتاب، به دشت و صحرا می‌رفت و خار جمع می‌کرد. بعد خارها را به شهر می‌برد و می‌فروخت و از این راه زندگی‌اش را می‌گذراند.
یک روز وقتی کارش تمام شد، سفره‌ی نان و پنیرش را پهن کرد و مشغول خوردن شد. اما هنوز لقمه‌ی اول از گلوش پایین نرفته بود که غرش شیری را شنید و بند دلش پاره شد. از جا پرید و خواست فرار کند که شیر مثل باد به طرفش آمد. درجا خشکش زد و با خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟ الان این شیر گرسنه، یک لقمه‌ی خامم می‌کنه.»
توی همین فکر بود که شیر نعره‌کشان و گرد و خاک‌کنان به او رسید. خارکن که از ترس مثل بید می‌لرزید، بی‌اختیار با یک دست سر و روی شیر را نوازش کرد و با دست دیگر لقمه‌ای نان و پنیر در دهان او گذاشت.
شیر آرام شد و مثل بچه‌ی آدم کنار خارکن نشست. خارکن که هنوز ترسش نریخته بود پشت سر هم لقمه می‌گرفت و در دهان شیر می‌گذاشت. تا آنکه شیر به حرف آمد و گفت: «دستت درد نکنه. این‌طور که معلومه، مرد نترس و مهربونی هستی. دلم می‌خواد محبتت رو جبران کنم.»
بعد او را به غار بزرگی برد و یک جعبه پر از جواهر به او داد و گفت: «این مال تو! هر وقت هم به کمک من احتیاج داشتی، بیا اینجا و تبرت رو سه بار به زمین بزن. من فوری حاضر می‌شم.»
خارکن که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت، از شیر تشکر کرد و به طرف خانه‌اش رفت. وقتی به خانه رسید، ماجرا را از اول تا آخر برای زنش تعریف کرد. بعد جواهرات را فروخت و با پول آن خانه‌ی خیلی زیبایی خرید. از آن روز، خارکن هر روز چند بره‌ی بریان برای شیر می‌برد. تا اینکه یک روز، شیر را به خانه‌اش دعوت کرد. شیر بهانه آورد و گفت: «اگر به شهر بیام، مردم یا می‌ترسند و فرار می‌کنند یا به طرفم حمله می‌کنند و به من صدمه می‌زنند.»
خارکن گفت: «نترس، هیچ اتفاقی نمی‌افته.»
شیر باز هم قبول نکرد، اما خارکن آن قدر اصرار کرد تا بالاخره شیر راضی شد و قرار گذاشتند نیمه شب که شهر خلوت بود، شیر به خانه‌ی خارکن برود و تا نیمه شب بعد بماند.
فردای آن روز، خارکن و زنش تدارک مفصلی دیدند و منتظر آمدن شیر شدند. نیمه شب، شیر آمد. خارکن با احترام فراوان او را به اتاق مخصوص برد و از او پذیرایی کرد. شب گذشت و صبح شد. شیر هنوز خواب بود. وقتی بیدار شد، ظهر شده بود. خارکن و زنش ناهار را حاضر کردند و جلوی او گذاشتند. شیر، همان‌طور که مشغول خوردن بود، آب دهانش توی سینی غذا ریخت. زن خارکن که از آشپزخانه سرک می‌کشید آهسته گفت: «شوهرم مهمان با سخاوتی داره، ولی حیف که با آب دهانش سینی رو نجس کرد.»
شیر شنید، اما به روی خودش نیاورد.
نیمه شب شد. شیر خداحافظی کرد و رفت. خارکن هم تا بیرون شهر او را بدرقه کرد.
چند روز بعد، خارکن برای احوال‌پرسی شیر رفت. شیر، گرفته و ناراحت به نظر می‌رسید. خارکن هرچه سعی کرد علتش را بفهمد، نتوانست. تا اینکه شیر گفت: «رفیق، خواهشی دارم...»
خارکن جواب داد: «بفرما!»
شیر گفت: «اگر می‌خوای مثل گذشته با هم دوست باشیم، با تبرت محکم به فرق سر من بزن!»
خارکن دستپاچه شد و گفت: «این چه حرفیه؟ تو عزیزترین دوست منی، آخه چطوری می‌تونم چنین کاری بکنم؟»
شیر با اصرار، خارکن را قانع کرد و گفت: «برو از برگ‌های خشک اون درخت بچین و روی سنگ صاف فرش کن. وقتی تبرت سرم رو شکافت، برگ‌ها رو روی زخم سرم بریز. کنده رو هم جلوی دهانم بگذار که موقع درد گازش بگیرم و به تو آسیبی نرسونم. یادت باشه همه‌ی قوت و زورت رو به کار ببر.»
خارکن هرچه را شیر گفته بود، انجام داد و تبر را محکم بر سر شیر زد. شیر نعره‌ای کشید که زمین و زمان لرزید و کنده‌ی درخت را طوری گاز گرفت که مثل آهک نرم شد. بعد بی‌هوش روی زمین افتاد.
خارکن فوری برگ‌های نرم شده‌ی درخت را روی زخم شیر ریخت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، بالای سر شیر نشست و منتظر ماند تا به هوش بیاید. بعد از مدتی شیر به هوش آمد و به خارکن گفت: «غصه نخور، چیزی نیست، حالا برو خونه و تا یک سال اینجا نیا.»
خارکن با ناراحتی از شیر خداحافظی کرد و رفت. یک سال که گذشت، خارکن باعجله به طرف جنگل رفت. وقتی رسید، تبرش را سه مرتبه به زمین زد. شیر حاضر شد. سر و روی هم را بوسیدند و از هر دری حرف زدند. شیر گفت: «رفیق، یادت هست با تبر فرق سرم رو شکافتی؟ حالا پاشو ببین جاش هست یا نه.»
خارکن هرچه نگاه کرد، اثری از زخم ندید. تعجب کرد. شیر گفت: «بله رفیق، جای زخم تبر خوب شد، ولی پارسال زن تو حرفی زد که جای زخمش تا صد سال دیگه هم خوب نمی‌شه. بیا و این کیسه‌ی جواهر رو بگیر و برو. دیگه هم این طرف‌ها نیا.»
خارکن حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و رفت.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.