درویش و اژدهای هفتسر
یک روز درویشی در میدان شهر نشسته بود. ناگهان شعلهی آتشی از دور به طرف میدان آمد و اژدهایی هفتسر، خودش را وسط میدان انداخت. درویش از جاش تکان نخورد اما مردم از ترس فرار کردند. درویش گفت:
نویسنده: محمدرضا شمس
یک روز درویشی در میدان شهر نشسته بود. ناگهان شعلهی آتشی از دور به طرف میدان آمد و اژدهایی هفتسر، خودش را وسط میدان انداخت. درویش از جاش تکان نخورد اما مردم از ترس فرار کردند. درویش گفت: «نترسید، این اژدها زن میخواد. کی حاضره دخترش رو به اژدها بده؟»
مردم، که ترسشان ریخت، دور درویش و اژدها جمع شدند. اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را به اژدها بدهد، مگر پیرمردی فقیر که دار و ندارش از دنیا، فقط دخترش بود.
درویش، دختر پیرمرد را برای اژدها عقد کرد. اژدها دختر را روی کولاش گذاشت و رفت.
سالها گذشت. پیرمرد هر روز پیش درویش میرفت و به حرفهای او گوش میداد. درویش میدید پیرمرد روز به روز افسردهتر میشود اما حرفی نمیزند. یک روز به او گفت: «میدونم دلت برای دخترت تنگ شده، میخوای اون رو ببینی؟»
پیرمرد خوشحال شد و گفت: «بله.»
درویش نشانهی غاری را به پیرمرد داد و از او خواست هرچه دید، برای کسی تعریف نکند. پیرمرد قبول کرد و رفت.
پیرمرد از بیابانها، دشتها و کوههای زیادی گذشت تا به دهانهی غار رسید. همان جا خسته و تشنه نشست. هنوز نفسی تازه نکرده بود که کنیزی از پشت غار بیرون آمد و پرسید: «اینجا چی کار میکنی؟»
پیرمرد گفت: «دنبال دخترم میگردم که روزگاری زن اژدها شد.»
کنیز به سرعت توی غار رفت و جریان را برای خانمش تعریف کرد. زن دستور داد پیرمرد را داخل غار بیاورند.
داخل غار مثل قصر شاه پریان بود، پر از غلام و کنیز و ظروف طلا و نقره. دهان پیرمرد از تعجب باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید. او حتی دخترش را نشناخت، اما دختر، پدرش را شناخت، او را بغل کرد و بوسید و گفت: «من دختر توام و این دم و دستگاه هم زندگی منه.»
پیرمرد آه بلندی کشید و گفت: «دخترم، زندگی تو خوبه، اما چه فایده که شوهرت اژدهاست.»
دختر خندید و گفت: «شوهرم اژدها نیست، کلیددار جهنمه.»
بعد جلوی چشمان پدرش وردی خواند. ناگهان جوانی رعنا و بلند بالا حاضر شد و به پیرمرد سلام کرد. دختر گفت: «این هم شوهر من!»
پیرمرد یک ماه پیش آنها ماند. یک بار هم با دامادش به جهنم رفت و سالم برگشت، فقط گوشهی انگشت کوچکش سوخت و یادش افتاد که دو ریال به کسی بدهکار است. سر ماه بار و بندیلاش را بست و هر چه داماد و دخترش اصرار کردند پیششان بماند، قبول نکرد و گفت: «هرچی زودتر باید برم و بدهیام رو بدم.»
پیرمرد، دختر و دامادش را بوسید. از آنها خداحافظی کرد و به ولایت خودش برگشت و قبل از هر کاری بدهیاش را داد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مردم، که ترسشان ریخت، دور درویش و اژدها جمع شدند. اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را به اژدها بدهد، مگر پیرمردی فقیر که دار و ندارش از دنیا، فقط دخترش بود.
درویش، دختر پیرمرد را برای اژدها عقد کرد. اژدها دختر را روی کولاش گذاشت و رفت.
سالها گذشت. پیرمرد هر روز پیش درویش میرفت و به حرفهای او گوش میداد. درویش میدید پیرمرد روز به روز افسردهتر میشود اما حرفی نمیزند. یک روز به او گفت: «میدونم دلت برای دخترت تنگ شده، میخوای اون رو ببینی؟»
پیرمرد خوشحال شد و گفت: «بله.»
درویش نشانهی غاری را به پیرمرد داد و از او خواست هرچه دید، برای کسی تعریف نکند. پیرمرد قبول کرد و رفت.
پیرمرد از بیابانها، دشتها و کوههای زیادی گذشت تا به دهانهی غار رسید. همان جا خسته و تشنه نشست. هنوز نفسی تازه نکرده بود که کنیزی از پشت غار بیرون آمد و پرسید: «اینجا چی کار میکنی؟»
پیرمرد گفت: «دنبال دخترم میگردم که روزگاری زن اژدها شد.»
کنیز به سرعت توی غار رفت و جریان را برای خانمش تعریف کرد. زن دستور داد پیرمرد را داخل غار بیاورند.
داخل غار مثل قصر شاه پریان بود، پر از غلام و کنیز و ظروف طلا و نقره. دهان پیرمرد از تعجب باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید. او حتی دخترش را نشناخت، اما دختر، پدرش را شناخت، او را بغل کرد و بوسید و گفت: «من دختر توام و این دم و دستگاه هم زندگی منه.»
پیرمرد آه بلندی کشید و گفت: «دخترم، زندگی تو خوبه، اما چه فایده که شوهرت اژدهاست.»
دختر خندید و گفت: «شوهرم اژدها نیست، کلیددار جهنمه.»
بعد جلوی چشمان پدرش وردی خواند. ناگهان جوانی رعنا و بلند بالا حاضر شد و به پیرمرد سلام کرد. دختر گفت: «این هم شوهر من!»
پیرمرد یک ماه پیش آنها ماند. یک بار هم با دامادش به جهنم رفت و سالم برگشت، فقط گوشهی انگشت کوچکش سوخت و یادش افتاد که دو ریال به کسی بدهکار است. سر ماه بار و بندیلاش را بست و هر چه داماد و دخترش اصرار کردند پیششان بماند، قبول نکرد و گفت: «هرچی زودتر باید برم و بدهیام رو بدم.»
پیرمرد، دختر و دامادش را بوسید. از آنها خداحافظی کرد و به ولایت خودش برگشت و قبل از هر کاری بدهیاش را داد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}