نویسنده: محمدرضا شمس

 
زن و شوهری، دختری داشتند که به مکتب‌خانه می‌رفت. یک روز وقتی به ملاباجی سلام کرد، ملاباجی گفت: «علیک سلام، سفید روی سیاه بخت!»
دختر چیزی نگفت. از آن به بعد، هر روز ملاباجی جواب سلام دختر را همین‌طور می‌داد. دختر، کم‌کم ناراحت شد و با خودش گفت: «یعنی چی؟ چرا به دیگران این‌طور نمی‌گه؟»
روزی گریه‌کنان به خانه رفت و به مادرش گفت: «من دیگه پام رو تو مکتب‌خونه نمی‌ذارم.»
مادرش پرسید: «چرا؟»
دختر حکایت را تعریف کرد. مادر ناراحت شد و یک راست پیش ملاباجی رفت و پرسید: «چرا جواب سلام دخترم رو این‌طوری می‌دی؟ اگه باز هم بخوای این کار رو بکنی، دیگه دخترم رو نمی‌فرستم مکتب خونه.»
ملاباجی گفت: «می‎‌خوای بفرست، می‌خوای نفرست. سرنوشت دخترت همینه!»
مادر برگشت خانه. وسایل‌شان را جمع کردند و شبانه از شهر بیرون رفتند تا به خانه‌ای در بیابان رسیدند. همان موقع باران تندی شروع شد، چاره‌ای جز این ندیدند که در خانه را باز کنند و وارد شوند. پدر هرچه کرد، در باز نشد. مادر هر چه کرد، در باز نشد. اما دست دختر که به در خورد، در باز شد. دختر رفت تو و در بسته شد. پدر و مادر هرچه کردند در را باز کنند، نتوانستند و شروع کردند به گریه و زاری. دختر وقتی از همه جا ناامید شد، خانه را گشت. گوشه‌ای دسته کلیدی دید. در اتاقی را باز کرد و وارد شد. داخل اتاق در دیگری بود، آن را هم باز کرد، داخل آن اتاق هم در دیگری... آن را هم باز کرد. خلاصه هفت تا اتاق تو در تو بود. توی اتاق هفتم، جوانی خوابیده بود که تمام تن‌اش پر از سوزن بود. دختر دلش سوخت. سوزن‌ها را یکی‌یکی بیرون کشید. هفت روز گذشت. روز هفتم زنگ کاروانی را شنید. روی بام رفت و داد زد: «کنیزکی دارید به من بفروشید؟»
صاحب کاروان گفت: «بله، داریم.» دختر، پول را به موهاش بست و موهاش را پایین ریخت. صاحب کاروان پول را برداشت. کنیز، موهای دختر را گرفت و بالا رفت.
دختر، کنیز را به اتاق جوان برد و گفت: «من هفت شبانه‌روز سوزن‌های تن این جوون رو بیرون کشیدم. تا چند دقیقه‌ای بخوابم، تو بقیه رو بیرون بکش.»
دختر رفت گوشه‌ای خوابید. کنیز مشغول شد و تمام سوزن‌ها را درآورد. جوان بیدار شد و کنیز را بالای سر خود دید. فکر کرد کنیز جانش را نجات داده است و از او خواست همسرش شود. کنیز قبول کرد.
دختر از خواب بیدار شد و دید کار از کار گذشته و کنیز، همسر جوان شده است. دلش گرفت، اما چیزی نگفت. جوان از کنیز پرسید: «این دختر کیه؟»
کنیز گفت: «کنیز منه!»
دختر باز چیزی نگفت و دندان روی جگر گذاشت.
روزها گذشت تا اینکه جوان خواست به سفر برود و از آن‌ها پرسید: «چی می‌خواهید براتون بیارم؟»
کنیز گفت: «دستبند طلا.»
دختر گفت: «سنگ صبور.»
جوان رفت و کارش که تمام شد، دستبند طلا را خرید و خواست برگردد که یادش افتاد سنگ صبور را نخریده است. داخل مغازه‌ای رفت و گفت: «سنگ صبور داری؟»
گفت: «دارم، برای چی می‌خوای؟»
گفت: «برای کنیزم.»
مغازه‌دار گفت: «جوون، بدون که سنگ صبور رو کسانی می‌خوان که درد دل بسیار دارند.»
جوان به خانه آمد، سنگ صبور را به دختر داد. دختر، سنگ را گوشه‌ی اتاقی برد و سرگذشتش را برای سنگ تعریف کرد. جوان، دختر را از دور زیر نظر داشت و از پشت در حرف‌هایش را گوش می‌داد تا اینکه گفت: «ای سنگ، پُکیدم.»
جوان این را که شنید فوری خودش را به دختر رساند. او را گرفت و گفت: «ای سنگ، تو بپُک!»
ناگهان سنگ مثل شیشه خرد شد. جوان از دختر عذرخواهی کرد و کنیز را پای برهنه، شکم گرسنه و لب تشنه در بیابان رها کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول