برادر تبر
هیزمشکنی برای کار به روستایی رفت. دید مردم با دست خالی چوبها را یشکنند.
پرسید: «چرا با دست خالی؟ مگر تبر ندارید؟» گفتند: «تبر چیست؟ خوردنی است؟»
نویسنده: محمدرضا شمس
هیزمشکنی برای کار به روستایی رفت. دید مردم با دست خالی چوبها را میشکنند.
پرسید: «چرا با دست خالی؟ مگر تبر ندارید؟»
گفتند: «تبر چیست؟ خوردنی است؟»
هیزمشکن تبرش را به آنها نشان داد و گفت: «تبر اینه.»
بعد با آن چوبها را خرد کرد و گوشهای ریخت. مردم روستا این را که دیدند، به طرف خانهی کدخدا دویدند و داد زدند: «آهای کدخدا، بیا ببین تبر چه میکنه.»
کدخدا آمد و دید و خوشش آمد. بعد پول زیادی به هیزمشکن داد و تبر را گرفتند تا به نوبت چوبهاشان را خرد کنند.
روز اول کدخدا تبر را برد. اما چون بلد نبود، تبر را به پاش زد و پاش را برید. فریادش به آسمان بلند شد: «آهای مردم، به دادم برسید. برادر تبر عصبانی شد و پام را گاز گرفت.»
روستاییان با چوب و چماق آمدند و تبر را تا میخورد، کتک زدند. هرچه زدند، چیزیاش نشد. گفتند: «چه کار کنیم، چه کار نکنیم.»
کدخدا گفت: «باید فکر کنیم.»
بعد چپقش را از پر شالش درآورد و چاق کرد. همه چپقهاشان را چاق کردند. کدخدا نشست. همه نشستند. کدخدا چپق چاق کرد و فکر کرد. فکر کرد و چپق چاق کرد. مردم دِه، دورتادورش نشسته بودند و زل زده بودند به او. کدخدا بلند شد. همه بلند شدند.
کدخدا دستهاش را پشتش گرفت و راه افتاد. مردم دستهاشان را به پشتشان گرفتند و دنبال کدخدا راه افتادند. یک دفعه، چشم کدخدا به آتش توی چپق افتاد و گفت: «باید آتیشش بزنیم.»
هرچه چوب داشتند، روی تبر ریختند و تبر را آتش زدند. آتش از چهار طرف، شعلهور شد. وقتی شعلههای آتش فروکش کردند، زغالها را کنار زدند و دیدند که تبر سرخ شده. فکر کردند عصبانی شده، داد و فریاد کردند که: «بیچاره شدیم رفت، بدبخت شدیم رفت. ببینید برادر تبر چطوری سرخ شده، حالا چه کار کنیم؟ الان است که پدرمان را دربیاورد.»
کدخدا گفت: «باید زندانیش کنیم.»
تبر را در انبار کاه کدخدا زندانی کردند. انبار پر از کاه بود. همین که تبر را انداختند، کاهها آتش گرفت و شعلهها به آسمان زبانه کشید.
روستاییان، وحشت زده پیش هیزمشکن رفتند و گفتند: «بیا، بیا تبرت را بردار و از اینجا برو. این بابا اصلاً حرف حساب حالیش نیست.»
هیزمشکن تبر را گرفت و از آنجا رفت. مردم روستا هم نفس راحتی کشیدند و دوباره با دست چوبها را شکستند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پرسید: «چرا با دست خالی؟ مگر تبر ندارید؟»
گفتند: «تبر چیست؟ خوردنی است؟»
هیزمشکن تبرش را به آنها نشان داد و گفت: «تبر اینه.»
بعد با آن چوبها را خرد کرد و گوشهای ریخت. مردم روستا این را که دیدند، به طرف خانهی کدخدا دویدند و داد زدند: «آهای کدخدا، بیا ببین تبر چه میکنه.»
کدخدا آمد و دید و خوشش آمد. بعد پول زیادی به هیزمشکن داد و تبر را گرفتند تا به نوبت چوبهاشان را خرد کنند.
روز اول کدخدا تبر را برد. اما چون بلد نبود، تبر را به پاش زد و پاش را برید. فریادش به آسمان بلند شد: «آهای مردم، به دادم برسید. برادر تبر عصبانی شد و پام را گاز گرفت.»
روستاییان با چوب و چماق آمدند و تبر را تا میخورد، کتک زدند. هرچه زدند، چیزیاش نشد. گفتند: «چه کار کنیم، چه کار نکنیم.»
کدخدا گفت: «باید فکر کنیم.»
بعد چپقش را از پر شالش درآورد و چاق کرد. همه چپقهاشان را چاق کردند. کدخدا نشست. همه نشستند. کدخدا چپق چاق کرد و فکر کرد. فکر کرد و چپق چاق کرد. مردم دِه، دورتادورش نشسته بودند و زل زده بودند به او. کدخدا بلند شد. همه بلند شدند.
کدخدا دستهاش را پشتش گرفت و راه افتاد. مردم دستهاشان را به پشتشان گرفتند و دنبال کدخدا راه افتادند. یک دفعه، چشم کدخدا به آتش توی چپق افتاد و گفت: «باید آتیشش بزنیم.»
هرچه چوب داشتند، روی تبر ریختند و تبر را آتش زدند. آتش از چهار طرف، شعلهور شد. وقتی شعلههای آتش فروکش کردند، زغالها را کنار زدند و دیدند که تبر سرخ شده. فکر کردند عصبانی شده، داد و فریاد کردند که: «بیچاره شدیم رفت، بدبخت شدیم رفت. ببینید برادر تبر چطوری سرخ شده، حالا چه کار کنیم؟ الان است که پدرمان را دربیاورد.»
کدخدا گفت: «باید زندانیش کنیم.»
تبر را در انبار کاه کدخدا زندانی کردند. انبار پر از کاه بود. همین که تبر را انداختند، کاهها آتش گرفت و شعلهها به آسمان زبانه کشید.
روستاییان، وحشت زده پیش هیزمشکن رفتند و گفتند: «بیا، بیا تبرت را بردار و از اینجا برو. این بابا اصلاً حرف حساب حالیش نیست.»
هیزمشکن تبر را گرفت و از آنجا رفت. مردم روستا هم نفس راحتی کشیدند و دوباره با دست چوبها را شکستند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}