ريا
چوپاني عادت کرده بود برّههاي تازهزا و گوسفندهاي مرده را به سگ تنومندش بدهد. يک روز که گلّه وارد آغل ميشد، چوپان سگش را ديد که پيش بعضي از گوسفندهايش ميرود و با اشتياق آنها را در آغوش ميکشد.
نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
چوپاني عادت کرده بود برّههاي تازهزا و گوسفندهاي مرده را به سگ تنومندش بدهد. يک روز که گلّه وارد آغل ميشد، چوپان سگش را ديد که پيش بعضي از گوسفندهايش ميرود و با اشتياق آنها را در آغوش ميکشد.
چوپان سر سگش فرياد زد: «هي! ميدانم که در دلت چه ميگذرد، ولي اميدوارم آنچه ميخواهي به سر آنها بيايد، سر خودت بيايد!»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
چوپان سر سگش فرياد زد: «هي! ميدانم که در دلت چه ميگذرد، ولي اميدوارم آنچه ميخواهي به سر آنها بيايد، سر خودت بيايد!»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}