او وزيري داشت گبر و عشوه ده

شاعر : مولوي

کو بر آب از مکر بر بستي گره او وزيري داشت گبر و عشوه ده
دين خود را از ملک پنهان کنند گفت ترسايان پناه جان کنند
دين ندارد بوي مشک و عود نيست کم کش ايشان را که کشتن سود نيست
ظاهرش با تست و باطن بر خلاف سر پنهانست اندر صد غلاف
چاره‌ي آن مکر و آن تزوير چيست شاه گفتش پس بگو تدبير چيست
ني هويدا دين و نه پنهانيي تا نماند در جهان نصرانيي
بيني‌ام بشکاف و لب در حکم مر گفت اي شه گوش و دستم را ببر
تا بخواهد يک شفاعت گر مرا بعد از آن در زيردار آور مرا
بر سر راهي که باشد چارسو بر منادي‌گاه کن اين کار تو
تا در اندازم دريشان شر و شور آنگهم از خود بران تا شهر دور