دست بگشاد و کنارانش گرفت

شاعر : مولوي

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت دست بگشاد و کنارانش گرفت
وز مقام و راه پرسيدن گرفت دست و پيشانيش بوسيدن گرفت
گفت گنجي يافتم آخر بصبر پرس پرسان مي‌کشيدش تا بصدر
معني‌الصبر مفتاح الفرج گفت اي نور حق و دفع حرج
مشکل از تو حل شود بي‌قيل و قال اي لقاي تو جواب هر سوال
دستگيري هر که پايش در گلست ترجماني هرچه ما را در دلست
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا مرحبا يا مجتبي يا مرتضي
قد ردي کلا لن لم ينته انت مولي‌القوم من لا يشتهي
دست او بگرفت و برد اندر حرم چون گذشت آن مجلس و خوان کرم