چون مني را فلک بيازارد

شاعر : مسعود سعد سلمان

خردش بي‌خرد نينگارد؟ چون مني را فلک بيازارد
گرچه بر من چو ابر غم بارد هر زماني چو ريگ تشنه‌ترم
بر دل من چو مار بگمارد چون بيفسايدم چو مار، غمي
به دگر محنتيش نسپارد تا تنم خاک محنتي نشود
جان و دل را گلو بيفشارد اندر آن تنگيم که وحشت او
ديده‌ي من به خار مي‌خارد راضيم گرچه هول ديدارش
بر در او گذشت کم يارد کز نهيبش همي قضا و بلا
که دو ديده به دوده انبارد سقف اين سمج من سياه شبي است
اختري سخت خرد پندارد روز هر کس که روزنش بيند
جز يکي را به زير نگذارد گر دو قطره بهم بود باران
به دلم نيک نسبتي دارد چشم ازو نگسلم که در تنگي
خاطرم جز به شعر نگسارد شعر گويم همي و انده دل
هرچه در باغ طبع من کارد اين جهان را به نظم شاخ زند
گر فراوان ترا بيازارد از فلک تنگدل مشو مسعود
گر جهان بر سرت فرود آرد بد مينديش سر چو سرو برآر
که حق تو تمام بگزارد حق نخفته است بنگري روزي