اي به روي و به موي، لاله و سوسن!

شاعر : ملک الشعرا بهار

سبزه داري نهفته در خز ادکن اي به روي و به موي، لاله و سوسن!
لاله‌ي تو شکفته در بن سوسن سوسن تو شکسته بر سر لاله
سر زلف ربوده بوي ز لادن لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
فتنه‌ي شهري از دو نرگس پرفن آفت جاني از دو غمزه‌ي دلدوز
رود از خانه بوي مشک به برزن هر کجا دست برزني به سر زلف
دل عشاق را به زلف تو مسکن زلف را بيهده مکاه که باشد
کي رسد دست عاشقانت به گردن؟ خود به گردن تو راست خون جهاني
که به افغان نه نرم گردد آهن نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
تو نجويي بجز بلاي دل من من نجويم بجز هواي دل تو
نازش من همه به حجت ذوالمن نازش تو همه به طره‌ي گيسو
شاه علم‌آفرين و جهل پراکن مهدي‌بن‌الحسن ستوده‌ي يزدان
پايه‌ي دين از اوست محکم و متقن کار گيتي از اوست جمله به سامان
فرخ آن دست، کش رسيد به دامن خرم آن روي، کش نمايد ديدار
از خدايش بود هزار زليفن آن که جز راه دوستيش بپويد
دست در دامن ولايش برزن پاي از جاده‌ي خلافش برکش
بيخ ظلم و بن ستم را برکن اي ولي خداي! خيز وز گيتي
گردن بت شکست و پشت برهمن پدري را تويي پسر که هزاران
خيز و تنشان بسوز و بتشان بشکن بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر
بي‌تو خاصان کنند ناله و شيون؟ چند اي خسرو زمانه! به گيتي
خاک در چشم ديو خيره بياکن به فلک بر فراز رايت نصرت
که ستمگر شد اين زمانه‌ي ريمن خيمه‌ي عدل را به‌پا کن و بنشين
جايگاه تو گشته مکمن و مسکن قومي از کردگار بي‌خبران را
وز چنين ناکسان تهي کن مکمن تيغ خونريزي از نيام برون کن
اي گداي در تو چرخ نشيمن! خرم آن روز کاين چنين بنشيني
از حد ترک تا مداين و مدين رايت دين مصطفي بفرازي