آیین شمنی در کره
 
چکیده:
واقعاً در بین شیرینی‌ها تعدادی روح خبیث بود که دامنهای سبز، قرمز و ارغوانی پوشیده بودند و می‌خواستند از این راه به خانه ای که شیرینی‌ها را سفارش داده بودند بروند و در آنجا اغتشاش ایجاد کنند. مرد کور نتوانست طاقت بیاورد و اجازه دهد که این مترسک‌های کریه المنظر کوچک به خواست خود برسند و به دنبال پسرک رفت. شاگرد به خانه‌ی کارمندی وارد شد و مرد کور بیرون خانه ماند تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد

تعداد کلمات: 1173 کلمه / تخمین زمان مطالعه:  6 دقیقه
 
نویسنده: مهران کندری
 
در زمانهای کهن بیننده‌ی کور و ماهری در سئول می‌زیست. وی هر چه را که از دید انسانهای عادی نهان می‌ماند در می‌یافت و پیشگوییهایش همواره درست بود. اشراف وی همواره دقیق بود. وی استاد هنر تله‌گذاری برای ارواح خبیثه و انتقامجو بود. روزی در خیابان شهر قدم می‌زد که با شاگرد شیرینی فروشی مواجه شد. شاگرد داشت به طرف خانه ای می‌رفت که در آنجا تعداد زیادی میهمان برای جشن یا مراسمی دیگر گرد آمده بودند و جعبه‌های بزرگ شیرینی را به همراه می‌برد. مرد کور در حال عبور حس کرد که ارواح خبیثه در نزدیکی هستند. واقعاً در بین شیرینی‌ها تعدادی روح خبیث بود که دامنهای سبز، قرمز و ارغوانی پوشیده بودند و می‌خواستند از این راه به خانه ای که شیرینی‌ها را سفارش داده بودند بروند و در آنجا اغتشاش ایجاد کنند. مرد کور نتوانست طاقت بیاورد و اجازه دهد که این مترسک‌های کریه المنظر کوچک به خواست خود برسند و به دنبال پسرک رفت. شاگرد به خانه‌ی کارمندی وارد شد و مرد کور بیرون خانه ماند تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. ناگهان از صدای فریاد و ناله و زاری رنج آلود دریافت که دختر عزیز صاحب‌خانه به طور ناگهانی مرده است. فوراً رفت و به صاحب‌خانه خود را معرفی کرد و گفت می‌خواهد بکوشد و دختر را زنده کند. از آن رو که اعتماد آنان را جلب کرد، پدر دختر موافقت کرد.
مرد کور ابتدا جسد دختر را در اتاق کوچکی قرار داد. بعد در و پنجره‌ها را محکم بست و هر جا شکاف یا سوراخ کوچکی بود طوری کاغذ چسباند که حتی یک سر سوزن هم نمی‌توانست از آن بیرون رود. پس از آن ذهنش را کاملاً بر براندازی ارواح خبیثه متمرکز کرد و شروع به خواندن سوتره‌ی نیلوفر آبی کرد. ارواح با نومیدی مقاومت می‌کردند ولی مرد کور به کار خود ادامه داد و آنان را با نیروی الهی، که از سوتره پدید می‌آمد، تا سر حد مرگ ترساند و وادار به تسلیم کرد. از درون اتاقی که او بود، سر و صدای دعوایی شدید، ناله و زاری و صدای گامهای محکم و دصداهای دیگر به گوش می‌رسید، ولی در واقع مرد کور با سر فروفکنده نشسته و روی جسد دخترک دستها را دراز کرده بود و سوتره را می‌خواند. پس از مدتی، سرو صداها خوابید و صدای محکم و رسای مرد کور به گوش رسید.
در تمام شهر از نیروی اراده‌ی بیننده کور صحبت شد و عاقبت داستانهای مختلفی درباره‌ی توانایی‌های فوق طبیعی وی به گوش پادشاه رسید. شاهی که آن زمان حکومت می‌کرد مردی عاقل و هشیار بود و به هیچ وجه اعتقادی به این شایعات نداشت، اما داستان مرد کور که توانسته بود مرده را زنده کند آنچنان خارق العاده بود که می‌خواست کُنه حقیقت آن را دریابد و پیش خود فکر می‌کرد آیا صحیح است که شخصی را با این توانایی‌های اسرارآمیز بگذارد تا ول بگردد؟ پس برای آنکه به شک و تردید خود پایان دهد کور را به قصر خویش فرا خواند.
یکی از مستخدمان که دختری کنجکاو بود و از آغاز ماجرا پشت در ایستاده بود عاقبت نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و با انگشت کوچک خود یکی از کاغذهایی را که به پنجره چسبانده بودند سوراخ کرد تا درون اتاق را بنگرد. ارواح خبیثه فوراً متوجه این امر شدند و از فرصت استفاده کردند و از آن سوراخ گریختند. این امر برای مرد کور که تقریباً موفق شده بود نیروی ویرانگر آنها را از بین ببرد بسی شگفتی آور بود. اما دختر، گویی از خوابی عمیق بیدار شود، ساکت و حیران اطراف را می‌نگریست. مرد کور پدر وی را صدا زد و دخترش را که دوباره به زندگی بازگشته بود به او نشان داد. سپس زیر لب گفت: متأسفانه دیگر عمر چندانی برایم نمانده است. ارواح خبیثه توانستند فرار کنند و در مدتی کوتاه انتقام خود را از من خواهند گرفت. سپس بی آنکه کلمات تشکرآمیز را بشنود و پاداش عرضه شده را بپذیرد، ساکت و آرام و شکست خورده خانه را ترک گفت.

  بیشتر بخوانید   ترتیب و توالی سال‌های عادی و کبیسه

در تمام شهر از نیروی اراده‌ی بیننده کور صحبت شد و عاقبت داستانهای مختلفی درباره‌ی توانایی‌های فوق طبیعی وی به گوش پادشاه رسید. شاهی که آن زمان حکومت می‌کرد مردی عاقل و هشیار بود و به هیچ وجه اعتقادی به این شایعات نداشت، اما داستان مرد کور که توانسته بود مرده را زنده کند آنچنان خارق العاده بود که می‌خواست کُنه حقیقت آن را دریابد و پیش خود فکر می‌کرد آیا صحیح است که شخصی را با این توانایی‌های اسرارآمیز بگذارد تا ول بگردد؟ پس برای آنکه به شک و تردید خود پایان دهد کور را به قصر خویش فرا خواند.

وقتی مرد کور مقابل وی ایستاد، شاه قوطی ای را در برابرش نگاهداشت که موشی در آن بود و پرسید که در دستهایش چه دارد. بیننده فوراً پاسخ داد که موش است. او پرسید چند تا و کور گفت: سه موش. شاه پاسخ داد تو بزرگترین دروغگویی هستی که تاکنون دیده‌ام، ما فقط یک موش در این جعبه گذاشته ای و تو می‌گویی که سه موش است. روشن بینی تو چیزی جز شهامت زیرکانه و پند و اندرز نیست، همان چیزی که اکثر کورها قابلیت آن را دارند. بیننده بی حرکت ایستاد و گفت: اشرف من بر این است که سه موش است و این اشرف همواره صحیح است. آنچه اعلیحضرت مایلند، می‌توانند بگویند ولی من نمی‌توانم حقیقت را کتمان کنم. پادشاه از کله شقی او خشمناک شد و گفت که اگر چنین شخصی را زنده بگذاریم، سرزمین را به بدبختی می‌کشاند، پس او را به مرگ محکوم می‌کنیم. دستور داد او را به محل مخصوص مجازات ببرند و سر دروغگویش را از بدن جدا کنند.

پس از بردن مرد کور، شاه از خود پرسید شاید در مورد این موش چیزی راست و درست نبوده است. پس گفت تا شکم حیوان را پاره کردند و دو موش کوچک دیگر در آن یافت. آنگاه از تصمیم شتابزده‌اش از صمیم قلب پریشان شد، فوراً پیکی به جانب محل مجازات گسیل داشت، ولی ناراحت بود که شاید پیک دیر برسد. پس تصمیم گرفت علامت بخشش را بدهد. این علامت را می‌شد از برج مراقبت در قسمت شرق اعلام داشت. در آنجا پرچم سفیدی بود که اگر آن را به طرف راست می‌بردند؛ یعنی محکوم بخشیده شده است و اگر به جانب چپ تکان می‌خورد؛ یعنی حکم اجرا شود. شاه خود از برج مراقبت بالا رفت و پرچم را گرفت تا علامت مناسب را بدهد، ولی به محض آنکه دسته‌ی آن را گرفت بادی بس شدید و نیرومند وزید و آن را به طرف چپ خم کرد. هر قدر کوشید نتوانست آن را در جهت مناسب به حرکت درآورد. در محل مجازات، جلاد با یک ضربت سر کور را از بدن جدا کرد. ناگهان پیکی عرق ریزان رسید. باد اسرارآمیز همان‌طور که ناگهانی شروع شده بود، متوقف گشت. شمشیر جلاد در نور خورشید می‌درخشید و در هوا صدای خنده‌های تمسخرآمیزی طنین‌انداز شد.
 
منبع ‌مقاله:
 یاد یار مهربان ، با یاد دکتر بهرام فره‌وشی ، به کوشش هما گرامی (فره‌وشی)، مؤسسه فرهنگی انتشاراتی فره‌وهر، تهران، چاپ اول (1378)

  بیشتر بخوانید:
  احضار روح
  روح شناسی
  بررسی ادیان ایران باستان
  خدایان ایران باستان