چکیده:
بغداد وزارت دفاع عراق، فیات‌های ارتشی جلو درب انتظارمان را می‌کشیدند، به دسته‌های شش‌تایی تقسیم‌شده و در یک فیات قرار گرفتیم. هم چنان‌که تکیه‌مان به دیواره فیات‌های ارتشی بود وارد شهر شدیم. مردم از خانه‌ها بیرون ریخته و غرق تماشای شاهکار رهبرشان صدام بودند، صدام این بار سنگ تمام گذاشته بود.
تعداد کلمات: 1000 / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش

سال 1361 بغداد وزارت دفاع عراق، فیات‌های ارتشی جلو درب انتظارمان را می‌کشیدند، به دسته‌های شش‌تایی تقسیم‌شده و در یک فیات قرار گرفتیم. هم چنان‌که تکیه‌مان به دیواره فیات‌های ارتشی بود وارد شهر شدیم. مردم از خانه‌ها بیرون ریخته و غرق تماشای شاهکار رهبرشان صدام بودند، صدام این بار سنگ تمام گذاشته بود.  با دستی گشاده اسرا را به مردم سپرده بود تا هر آنچه می‌خواستند به سرشان بیاورند. آنان هم هیچ از این اعتماد کم نمی‌گذاشتند و ضربات مشت و لگد بود که از سوی غیرنظامی‌ها به تن اسرا می‌نشست. لحظه‌های غم باری بود هرکس هرچه در دست داشت اسرا را هدف می‌گرفت و هیچ‌کس در این میان قادر به دفاع از خود نبود. مردی سیه‌چرده چنان به کمرم که از میان میله‌های باربند ماشین بیرون مانده بود مشت کوبید که آب از دهانم بیرون پاشید. شب به مدرسه ای که در ان استراحت می کردیم برگشتیم و صبح باز به همین روال راهی بغداد شدیم. این بار غلغله عجیبی از ماشین‌های پلیس و آمبولانس هم به راه افتاده بود. در وزارت دفاع عراق تونل مرگ انتظارمان را می‌کشید. اولین باری بود که از چنین تونلی می‌گذشتیم. تونلی انسانی که سبقت در آن مجاز نیست، درد بر همه جانت می‌نشیند میزبانان تازه بی‌رحمانه تازیانه‌هایشان را که از همه جنس و از هر وسیله بود روی تنمان نشانه رفتند. کابل‌های برقی، چوبی و باطوم به استقبالمان آمدند، و هر جا که رغبتشان کشید فرونشستند. از کتک زدن که خسته شدند، توی سوله‌ای سیمانی رهایمان کردند. در آن سوله سیمانی، زمین خشک خشن با تن بچه‌ها که هیچ نقطه سالمی روی آن نمانده بود غوغایی به پا می‌کرد. از آب، دستشویی و غذا خبری نبود. ناله بچه‌هایی که در اثر شکنجه یا گلوله زخمی و مجروح شده بودند تمامی نداشت. سردی هوا کلیه‌ها را به راه انداخت. بعضی تحمل می‌کردند، اما آن‌ها که تاب‌وتوانشان سر آمده بود گوشه دیوارها پناه گرفته و خوشان را رها کردند. دیر می‌جنبیدیم همه‌جا با نجاست یکی می‌شد. سریع دست بکار شدیم و کوشیدیم با کندن لباس‌ها و سدکردن مسیر عبور ادرار، محل اسکانمان را از آلودگی بیشتر حفظ کنیم.

بویی تند و مشمئزکننده سالن را پرکرده بود. گرسنگی، سرما، خستگی و نگرانی لحظه‌ای رهایمان نمی‌کرد. کافی بود کسی تقاضای آب یا غذا کند تا گروه مرگ به کار بیفتد و تمامی اسرا را دلی سیر کتک بزنند. فردا که یکی دو تا دیگ نه‌چندان بزرگ غذا وارد سوله شد، سعی کردیم با دست‌های زخمی و کثیف چند لقمه‌ای به دهان بگذاریم تا توان بیشتری برای تحمل سرما یا درد پیدا کنیم. عراقی‌ها بشکه‌های 100 لیتری آب را بیرون سوله قرار داده بودند، هرکس می‌بایست به‌تنهایی و با دست‌هایش از توی بشکه آب به دهان می‌ریخت. ناله زخمی‌ها و التماسشان برای خوردن قطره‌ای آب حال همه را چنان دگرگون کرده بود، کسی حق نوشیدن به خودش نمی‌داد ظرفی نبود که بشود مایه حیاتی که حالا بیش از همیشه ضرورتش را حس می‌کردیم به مجروح‌ها برسانیم. کف دستمان هم تا بیش از میانه رها دوام نمی‌آورد و ریزش قطره‌ها از لابه‌لای انگشتان به‌جای زبان و دهان هم‌رزمان فقط زمین را خیس می‌کرد. در آخر "علی توحیدی " خیال همه را آسوده کرد با تنی که اثر شکنجه روی آن باقی بود. سمت بشکه‌ها رفت دهانش را پر از آب کرد، و درحالی‌که سرش را بالاگرفته بود خودش را به زخمی‌ها رساند. آن‌وقت بی‌آنکه قطره‌ای بنوشد آب را به دهان اسرا ریخت جز این‌که خیره شویم و نگاهش کنیم قادر به کاری نبودیم. عطش و عاشقی داشت معجزه می‌کرد. بعدازآن هیاهو باز ماجرای تبلیغات و تردد در خیابان‌های بغداد آغاز شد و این بار همه‌چیز در اوج پلشتی و وقاحت خودش را نشان داد. وقاحت آزارنده فضا، یک‌یک بچه‌ها را در خود فروبرده و دردی سترگ به جانمان ریخته بود.

موقعی که ما را وسط شهر بردند، من وسط ماشین نشسته بودم که سوزشی عمیق از یکی از چشم‌ها به تمام تنم سرازیر شد. لحظه‌ای بیش‌تر طول نکشید تا فهمیدم پاشنه کفشی زنانه چشمم را زخمی کرده است. با اصابت کفش سیل اشک از چشمم جاری شد. از درد می‌لرزیدم و همه‌ی فکر و ذکرم این بود مبادا ریزش این قطرات حاصل ترس یا غصه به نظر برسد. سفت و محکم نشستم و با این خیال که روزی حضرت زینب (س) از میان این مردم و با این درد عظیم از چنین شهری عبور کرده دلم را قرص کردم. در همین احوال و خیالات بودم که لنگه دم پایی سمت حجت اله روپوش پرتاب شد. بااینکه دست‌هایش بسته بود، لنگه دم پایی را تا آنجا که در توان داشت سمت مردم پرتاب کرد. به زبان محلی پرتاب‌کننده را ناسزا گفت. کلام حجت چنان فضای اضطراب و پریشان را به نمایشی طنز مبدل کرد که تنم بی‌اختیار به رعشه افتاد، خنده امانم را برید. بالا رفتن طنین خنده همانا و قنداق‌های تفنگ که سمت سر و سینه‌ام و آن شد همان.

. هرچه ضرباتی که به تنم می‌نشست سنگین‌تر می‌شد طنازی گفتار رفیقم بیشتر در گوشم طنین می‌انداخت و قهقهه با شدتی بیش‌تر سراغم می‌آمد. خنده که با این قدرت آمد ناگهان تحمل همه‌چیز ساده‌تر شد. تماشای خانواده‌ای بر فراز بام یکی از خانه‌ها که زیر چادر گریه سر داده و با دست علامت پیروزی نشان می‌دادند جان و قوت دوباره‌ای به روح و جسممان داد. امید ما گویی در این بلاد غربت و دشمنی، همین دست‌های اتحادی بود که اگرچه اندک و دور، اما محکم و مؤمنانه بود.

 در اسارت خیلی از بچه‌ها که در اردوگاه‌های مخوف حزب بعث، به خاطر آسایش وراحتی دیگران به‌راحتی از جانشان مایه می‌گذاشتند و عاشقانه خود را در سختی‌ها و فشارهای روحی روانی و شکنجه‌های دشمن سپر بلای دیگران می‌کردند. بخش اعظم این عظمت و شکوه ایثارگری‌ها نشاءت گرفته از ولایت‌پذیری بچه‌ها و رهنمودهای سرور عزیزمان حاج‌آقا ابوترابی بود. (روحش شاد و یادش گرامی باد). یادش بخیر
 

منبع: راسخون