نگاهی به ماهیت آدمی
 
چکیده:
اگر آنچه ما به فهم بهتری از آن می رسیم چیزی غیر از خود ما، مثلا خواص شیمیایی ماده باشد، بهبود فهم ما از آن به هیچ طریق خود آن چیز را بهبود نمی بخشد. از سوی دیگر، اگر آنچه ما بهتر می فهمیم فهم خود ما باشد، بهبود در آن علم نه فقط بهبود در سوژه ی آن بلکه در ابژه ی آن نیز هست.

تعداد کلمات: 1601 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 8 دقیقه

نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان
 
حمله‌ی هیوم به جوهر روحانی، پیشتاز فلسفی تاریخ علمی بود زیرا آخرین آثار جوهر انگار در فکر یونانی - رومی را از میان برد. لاک و پیروان او جهت گیری فلسفه را به سمت تاریخ تغییر دادند، اگرچه خودشان کاملا از آن آگاه نبودند؛ چیزی که نگذاشت تاریخ قرن هجدهم با چیدن ثمرات کامل انقلاب فلسفی علمی شود، بازماندهای پنهانی از جوهر انگاری بود که در فعالیتهای روشنگری برای یافتن علمی دربارهی ماهیت آدمی نهفته بود. درست همان طور که مورخان باستان تصور می کردند که، مثلا، خصلت رومی چیزی بود که هرگز به وجود نیامده بلکه همیشه وجود داشته و همیشه همان بوده که بود؛ مورخان قرن هجدهم هم که تشخیص دادند تمام تاریخ حقیقی تاریخ بشریت است، تصور کردند که سرشت و ماهیت آدمی از هنگام خلقت عالم دقیقا همان طور که در میان خود آنان وجود داشت موجود بوده است. سرشت آدمی به نحو جوهر انگارانه ای همچون چیزی ایستا، ثابت، و زیرساخت یکنواختی که مسیر تحولات تاریخی و تمام فعالیت های بشری بر آن استوار بود، تصور شد.

تاریخ تکرار نمیشد، بلکه سرشت آدمی تا ابد بی تغییر می ماند.نزد منتسکیو وجود دارد، ولی در پس همه ی آثار فلسفی قرن هجدهم  اگر نگوییم دوره های قبل هم قرار دارد. ایده ها و مفاهیم فطری دکارتی روش هایی برای اندیشیدن است که ذاتی ذهن آدمی به عنوان ذهنی آدمی، در همه جا و همه وقت هستند. به نظر لاک، فهم آدمی چیزی است که در همه جا مثل هم فرض می شود، اگرچه در نزد کودکان، سفیهان و وحشیان ناقص پدیدار شده است. ذهن کانتی که در مقام شهود منشأ مکان و زمان است، در مقام فهم منشأ مقولات، و در مقام عقل منشأ اندیشه های خدا، آزادی و فنانا پذیری، ذهن محض انسانی است، ولی کانت بدون چون و چرا آن را تنها نوع ذهن انسانی فرض میکند که وجود دارد یا همواره وجود داشته است. حتی متفکر شک اندیشی مانند هیوم این فرض رأ، چنانکه قبلا اشاره کردم، می پذیرد. او در مقدمه ی اثر خود به نام رساله درباره سرشت آدمی طرح کتابش را با این گفته بیان میکند که «همهی علوم، کم و پیش، با ماهیت و سرشت آدمی رابطه دارند و هر چه هم به نظر آید که از آن میگریزند، باز از طریقی به سوی آن بر میگردند. حتی ریاضیات، فلسفهی طبیعی، و دین طبیعی» (یعنی سه علم دکارتی ریاضیات، فیزیک، و متافیزیک) « تا اندازه ای به علم انسان متکی اند، زیرا در حیطه ی شناخت انسانها قرار دارند، و انسانها با قوا و استعدادهایشان دربارهی آنها داوری میکنند.» در نتیجه «علم انسان»، یعنی علمی که در «اصول و اعمال استعداد تعقل ما»، ذوقها و احساسات ما » و «انسانهایی که در جامعه متحدند» تفحص می کند، تنها یک پایه ی محکم برای سایر علوم، است.

   بیشتر بخوانید:  ساختارهای تاریخ قرون وسطی

هیوم هیچگاه در این که سرشت آدمی، که او در کار فلسفی خود تحلیل میکند، ماهیت و سرشت مردم اروپای غربی است و چنانچه همان اقدام در مورد زمان یا مکان بسیار متفاوتی انجام شود ممکن است نتایج بسیار متفاوتی به بار آورد، کوچک ترین شبهه ای بروز نمی دهد. همیشه فرض میکند که قومی تعقل ما، ذوقها و ذهنیات ما، و جز آن، چیزی کاملا هم شکل و تغییر ناپذیر است که زیربنا و شرایط تمام تحولات تاریخی را تشکیل می دهد.
 
چنانکه بهاره کرد و حمله ی او به اندیشه ی جوهر روحانی، در صورت موفقیت، تصویر سرشت آدمی را در حکم چیزی جامد و ثابت و هم شکل زائل میکرد، ولی چنین چیزی پیش نیامد، زیرا هیوم به جای اندیشه ی جوهر روحانی، اندیشه ی گرایش های ثابت را قرار داد تا به طرق خاص اندیشه ها را تداعی کنند، و این قوانین تداعی درست به اندازه ی هر جوهری هم شکل و لایتغیر بودند.
 
الغای جوهر معنوی به دست هیوم به بنا نهادن این اصل منجر شد که ما هرگز نباید آن چه را که ذهن هست از آنچه انجام میدهد جدا کنیم، و بنابراین ماهیت ذهن چیزی جز شیوه های اندیشیدن و عمل کرد آن نیست. به این ترتیب، مفهوم جوهر ذهنی در مفهوم فرایند ذهنی حل شد. ولی این امر فی نفسه مفهوم تاریخی ذهن را ایجاب نمی کرد، زیرا هر فرایندی، فرایند تاریخی نیست. فقط هنگامی فرایندی تاریخی است که قوانین خود را خلق کند و بنا بر نظریه ی هیوم دربارهی ذهن، قوانین روند ذهنی از آغاز ساخته، آماده و لایتغیرند. او دربارهی ذهن فکر نمی کرد که همچنان که روند فعالیتش تطور می یابد، تفکر و عمل به شیوه هایی تازه را فرا گیرد. او به یقین فکر می کرد که شناخت جدید او نسبت به سرشت آدمی، چنانچه با موفقیت حاصل می شد، به پیشرفت بیشتر هنرها و علوم می انجامید، ولی نه با تغییر خود سرشت آدمی - که به نظر او هرگز میسر نیست بلکه فقط با بهبود فهم ما از آن.
 تاریخ تکرار نمیشد، بلکه سرشت آدمی تا ابد بی تغییر می ماند.نزد منتسکیو وجود دارد، ولی در پس همه ی آثار فلسفی قرن هجدهم  اگر نگوییم دوره های قبل هم قرار دارد. ایده ها و مفاهیم فطری دکارتی روش هایی برای اندیشیدن است که ذاتی ذهن آدمی به عنوان ذهنی آدمی، در همه جا و همه وقت هستند. به نظر لاک، فهم آدمی چیزی است که در همه جا مثل هم فرض می شود، اگرچه در نزد کودکان، سفیهان و وحشیان ناقص پدیدار شده است. ذهن کانتی که در مقام شهود منشأ مکان و زمان است، در مقام فهم منشأ مقولات، و در مقام عقل منشأ اندیشه های خدا، آزادی و فنانا پذیری، ذهن محض انسانی است، ولی کانت بدون چون و چرا آن را تنها نوع ذهن انسانی فرض میکند که وجود دارد یا همواره وجود داشته است.
از نظر فلسفی، این مفهوم در خود متضاد بود. اگر آنچه ما به فهم بهتری از آن می رسیم چیزی غیر از خود ما، مثلا خواص شیمیایی ماده باشد، بهبود فهم ما از آن به هیچ طریق خود آن چیز را بهبود نمی بخشد. از سوی دیگر، اگر آنچه ما بهتر می فهمیم فهم خود ما باشد، بهبود در آن علم نه فقط بهبود در سوژه ی آن بلکه در ابژه ی آن نیز هست. ما با رسیدن به اندیشه ای حقیقی تر دربارهی فهم آدمی، فهم خود را بهبود می بخشیم. از این رو تطور تاریخی علم طبیعت آدمی، تطوری تاریخی در خود طبیعت آدمی دنبال می کند.
 
این امر از نظر فلاسفه ی قرن هجدهم پنهان ماند، زیرا آنان برنامه ی خود را برای علم ذهن با قیاس با علوم تثبیت شدهی طبیعی برپا کردند و به فقدان توازی کامل این دو مورد توجه نکردند. افرادی مانند بیکن نشان داده بودند که شناخت بهتر طبیعت توانمان را نسبت به طبیعت بهبود خواهد بخشید و این کاملا درست بود. مثلا، همین که خواص شیمیایی قطران زغال سنگ فهمیده شود، این ماده دیگر در حکم زباله نخواهد بود و به ماده ی اولیه ی رنگ های رزین ها، و محصولات دیگر تبدیل می شود؛ ولی واقعیت این کشفیات شیمیایی صورت گرفته به هیچ وجه ماهیت قطران زغال سنگ یا محصولات فرعی آن را تغییر نمی دهد. طبیعت در جای خود می ماند و ما چه آن را بفهمیم و چه نفهمیم، همان خواهد بود. اگر این مطلب را به زبان بژ گلی بیان کنیم، تفکر خدا است، نه تفکر ما، که طبیعت را آن چیزی می سازد که هست و ما برای رسیدن به شناخت طبیعت چیز جدیدی خلق نمی کنیم؛ فقط تفکرات خدا را برای خودمان باز می اندیشیم. فلاسفه ی قرن هجدهم فرض میکردند که دقیقا همین اصول بر دانش خود ما، که آنان آن را سرشت و ماهیت آدمی می خواندند تا به این طریق درک شان را از شباهت آن به طبیعت بیان کنند، نیز صادق است. آنان تصور می کردند سرشت و ماهیت آدمی چیزی است که چه آن را زیاد بشناسیم چه کم، در جای خود می ماند، درست همان طور که سرشت در جای خود می ماند. آنان بی تردید اصل گمراه کننده ای را فرض می کردند که شاید بتوان آن را با قاعده طرفین وسطین نشان داد: شناخت طبیعت در طبیعت برابر است با شناخت ذهن در ذهن. این فرض، پندار آنان را از تاریخ به دو طریق به طرزی مهلک مخدوش کرد:

1- با فرض این که ماهیت آدمی ثابت است، رسیدن به برداشتی از خود تاریخ ماهیت آدمی را برای خویش ناممکن کرد، زیرا چنین مفهومی دال بر آن است که ماهیت آدمی ثابت نیست، بلکه متغیر است. قرن هجدهم خواهان یک تاریخ کلی، تاریخ انسان، بود؛ اما تاریخ اصیل انسان می بایست تاریخ . چگونگی رسیدن انسان به آنچه هست باشد، و این متضمن اندیشیدن به ماهیت انسان بود، یعنی ماهیت انسانی که بالفعل در اروپای قرن هجدهم زندگی می کرد و حاصل یک فرایند تاریخی بود، و این درحالی است که آنان آن را به سان پیش فرض تغییر ناپذیر چنین فرایندی تلقی می کردند.

2- همین اشتباه دید نادرستی نه فقط از گذشته بلکه از آینده به آنان می داد؛ زیرا آنان را سوق می داد تا به آرمان شهری در مقابل خود نظر کنند که در آن همه ی مسائل زندگی آدمی حل شده باشد؛ چون اگر خود ماهیت آدمی هنگامی که به فهم بهتر آن می رسیم دچار هیچ تغییری نشود، هر کشف جدیدی درباره ی آن مسائلی را حل خواهد کرد که اکنون به سبب جهل ما دست و پایمان را بسته است و هیچ مسئله ی جدیدی پدید نخواهد آمد. بنابراین، شناخت فزاینده ی ما از ماهیت آدمی تدریجا ما را از دشواری های گوناگونی رها خواهد کرد که اکنون دچار آنیم و در نتیجه زندگی آدمی هر دم بهتر و هر روز سعادتمندتر خواهد شد، و اگر ارتقا در علوم و شناخت سرشت آدمی تا کشف قوانین اساسی حاکم بر مظاهر آن امتداد یابد، که متفکران آن عصر به تمثیل کشف قوانین اساسی فیزیک به دست دانشمندان قرن هفدهم آن را کاملا میسر می دانستند، آنگاه هزاره * فرا خواهد رسید. به این مفهوم، برداشت قرن هجدهم از پیشرفت بر همان قیاس باطل شناخت طبیعت با شناخت ذهن مبتنی بود. حقیقت آن است که اگر ذهن آدمی به فهم بهتر خود برسد، به شیوهی جدید و متفاوتی عمل خواهد کرد. نژادی از آدمیان که به خودشناسی مورد نظر متفکران قرن هجدهم رسیده باشد، به شیوه هایی که تا کنون شناخته نشده عمل خواهد کرد و این شیوه های تازه در عمل، مسائل اخلاقی و اجتماعی و سیاسی جدیدی بر می انگیزد و هزاره کما کان بعید خواهد بود.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  فلسفه ی تاریخ کانت
  سودمندی روان‌شناسی برای تاریخ
  بررسی مکاتب تاریخ نگاری
   مکتب تاریخ نگاری شام