سیمرغ سهند (1)

نویسنده : برادران رضا و داود فتحى‏پور




سیرى در احوالات و آثار مرحوم شهریار

مقاله حاضر كه در مورد سیّدمحمّد حسین بهجت تبریزى متخلص به شهریار مى‏باشد در چهار موضوع تهیه شده است:
1. زندگى‏نامه؛ 2. تجلى ایمان و معرفت بر دفتر شعر و حیات شهریار؛ 3. شهریار و رویدادهاى اجتماعى و 4. شهریار در نظر اهل عرفان و ادب.
لازم به ذكر است كه اكثر مطالب بیان شده در این مقاله از كتب و مقالات سایر مؤلفین و محققین مى‏باشد و لذا آنچه منظور نظر بوده گزینش و چیدمان خاص مطالب بوده است. ان‏شاءاللّه‏ براى شما خوانندگان گرامىِ هنردینى مفید بوده باشد.

1. زندگى‏نامه

1-1. سرآغاز زندگى (1300 1285)

«سیّدمحمدحسین بهجت تبریزى فرزند سید اسماعیل موسوى معروف به حاج میرآقا خشگنابى در سال 1325 قمرى برابر با 1285 شمسى و مطابق با 1907 میلادى در شهر تبریز در محله بازارچه میرزا نصراللّه‏ در منزل شخصى حاج میرآقا كه از سادات خشگناب (قریه‏اى در نزدیكى قره‏چمن) و از وكلاى پایه یك دادگسترى تبریز بود، پا به عرصه حیات گذاشت. شهریار دومین فرزند خانواده بود... نام مادرش خانم ننه... بود. یازده ماه پس از تولد سیّدمحمدحسین، انقلاب مشروطه ایران دومین دوره خود را براى به دست آوردن استقلال و آزادى... به فرماندهى ستارخان سردار ملى و باقرخان سالار ملى آغاز كرد...
در این هنگام حاج میرآقا، اوضاع شهر تبریز را از نظر سیاسى و نیز به علت شیوع بیمارى وبا، خطرناك دیده، خانواده خود را همراه خواهر و مادر خود... و سیدمحمدحسین به قریه قئیش قورشاق از توابع قره‏چمن و تركمانچاى (بابا یوردى) كوچ مى‏دهد.»
خود استاد در این باره مى‏گوید: «... در آن زمان بچه كوچكى در آغوش مادرم بودم، بنا به گفته مادرم روزى كه سخت گریه و زارى و بى‏قرارى مى‏كردم، ستارخان مرا با مادرم مى‏بیند، ضمن این كه مادرم را دلدارى مى‏دهد، مرا از بغل مادرم گرفته، بوسیده و مى‏پرسد: اسم این بچه چیست؟ مادرم جواب مى‏دهد: سیدمحمدحسین... ستارخان... به تركى مى‏گوید: ... كه ترجمه فارسى‏اش یعنى: اى خداى بزرگ، ترا به جد بزرگوار این كودك قسم مى‏دهم، ما را كمك كن تا به متجاوزین و زورگویان غلبه كنیم، اى خداى بزرگ ما را پیش خلق عالم سرافكنده مكن.
... سیدمحمدحسین در همان قريه در مكتب ملا ابراهيم براى تعليم قرآن كريم آغاز تحصيل مى‏نمايد و در بين شاگردان از هوش و ذكاوت سرشارى برخوردار بود. خواندن كتاب‏هاى مختلف اعم از ترسل و نصاب و گلستان استعداد و نبوغ ذاتى او را آشكار نمود. شهریار اولین شعرش را در هفت سالگى سروده و آن موقعى بود كه خدمتكارشان به نام (رویه، روقیه) براى ناهارشان آبگوشت تهیه كرده بود و شهریار كه برنج را دوست مى‏داشته خطاب به رویه گفته است:
رویه باجى، باشیمین تاجى
اتى آت ایته، منه وئر كته
ترجمه فارسى از زبان استاد شهریار: آبجى رقیه! تاج سر من، گوشت را بنداز جلوى سگ، براى من برنج بیاور.
مدتى بود شهر تبریز روى آرامش نسبى به خود دیده و بیمارى وبا، تقریبا از بین رفته بود، حاج میرآقا عائله خود را به تبریز باز گردانید. استاد مى‏گوید: منزل پدریم در كنار (قارى كؤرپوسو) پل قارى جنب دانشسراى پسران و پشت كتابخانه تربیت بود، خانه دوم شان در محله (دیك باشى) بود، از آن خانه نیز خاطراتى داشت.»

1-2. دوران تحصیل و عشق جوانى (1308 1300)

«شهریار تحصیلات خود را با قرائت قرآن كریم و ترسل و نصاب و گلستان سعدى در مكتب‏خانه همان قریه و نیز نزد پدرش آغاز نمود... شهریار تحصیلات كلاسیك خود را در مدرسه متحده و فیوضات و سیكل اول متوسطه را در دبیرستان فردوسى تبریز كه در آن زمان، دبیرستان محمدیه نامیده مى‏شد به پایان رسانده و در سال 1300 شمسى برابر با 1921 میلادى در (1514) سالگى براى ادامه تحصیل به تهران مى‏رود.
استاد، خودشان چنین نقل مى‏كنند كه: «پدرم مرا همراه سیدى كه از نزدیكان ما بود، راهى تهران كرد و مبلغ پانصد تومان به ایشان داد تا مرا سالم به تهران برساند. یادم مى‏آید از بابت زیادى پول، به پدرم اعتراض كردم، ولى در جواب من گفت: پسرم سخت نگیر، با این پول، ترا بیمه كردم، این موضوع در تهران به حقیقت پیوست و چند بار از خطر مرگ نجات یافتم.»
... جهت ادامه تحصیل در دارالفنون نام‏نویسى مى‏كند، یك ماه از مدت اقامتش در تهران نگذشته بود كه دوستان بسیارى پیدا مى‏كند، از جمله دوستان او یكى نیز ابوالقاسم شهیار، كه همشهرى او بوده و شخصى دربارى است، شخصيت و متانت سیدمحمدحسین بهجت تبريزى نظر او را به خود جلب مى‏كند، همشهرى بودن نیز بر این دوستى مزید مى‏شود و موجب مى‏گردد كه این دوست فداكار، نوجوان غریب را در همه جا همراهى كند، او سیدمحمدحسین را به شخصيت‏هاى نامى آن زمان معرفى مى‏نمايد.این اشخاص سواى دوستان نامى و همكلاسان او در دارالفنون مى‏باشند، از آن جمله مى‏توان آقایان و شخصیت‏هایى چون لطف‏اللّه‏ زاهدى، استاد ابوالحسن صبا، حبیب سماعى، استاد وزیرى، ملك‏الشعراى بهار، عارف قزوینى، اسماعیل امیرخیزى، یگانى، اشترى و زهرى را نام برد.
سیدمحمدحسین، تحصیلات متوسطه را در دارالفنون به اتمام رساند و در سال 1303 شمسى برابر با 1924 میلادى در 18 سالگى وارد مدرسه طب دارالفنون گردید و مدت 5 سال در این دانشكده به تحصیل مشغول بود و در سال 1307 شمسى به عنوان افسر ارتش در دانشكده افسرى، رشته پزشكى اسم‏نویسى نمود، ولى علاقه و روحیه‏اش با عمل جراحى سازگار نبود، چنان‏كه خودش مى‏گوید: «بعد از هر عمل جراحى كه انجام مى‏دادم، احساس ضعف مى‏كردم و حالم به هم مى‏خورد.»
سیدمحمدحسین در چنين موقعيتى كه درس طب مى‏خواند، ناگهان عشق جان‏سوزى او را گرفتار مى‏سازد، عشقى كه به تمام آمال و آرزوهاى او، قلم بطلان مى‏كشد و پروانه‏وار در آتش شمع‏وجود دخترى‏مى‏سوزاند... پرى خانم، دختر زیباى تهرانى نامزد شهریار، كه نام اصلى وى ثریا مى‏باشد و شهریار در اشعار خود پیوسته با نام پرى از او یاد كرده، از آغاز دوران تحصیل در مدرسه طب همدیگر را چون جان شیرین دوست‏مى‏دارندو پدر ثریا،سرهنگ ارتش بود.»
اشعار معروفى كه از استاد شهریار در این بخش از زندگى بر جاى مانده عبارتند از: «سوز و ساز»، «پروانه در آتش»، «مسافر رشت»، «بوى پیراهن»، «نى دم‏ساز»، «انتظار»، «دستم به دامنت»، «یوسف گم‏گشته»، «بهجت‏آباد خاطره سى» و... كه اغلب این اشعار در جلد اول دیوان استاد آمده‏اند. در این‏جا براى نمونه، ابیاتى از غزل انتظار را مى‏آوریم.
باز امشب اى ستاره تابان نیامدى
باز اى سپیده شب هجران نیامدى
شمعم شكفته بود كه خندد به روى تو
افسوس اى شكوفه خندان نیامدى...
دیوان حافظى تو و دیوانه تو من
اما پرى به دیدن دیوان نیامدى...
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدى

1-3. سال‏هاى ناكامى (1320 1308)

ناكامى عشق شهریار و نامزدش پرى خانم داستان مفصلى دارد كه در این‏جا به اختصار اشاره‏اى به آن مى‏كنیم. عامل ناكامى این دو، اشخاصى چون عبدالحسین تیمورتاش شخص دوم كشور بعد از پهلوى و وزیر دربار رضاشاه بود كه بالاجبار پرى‏را از آن خود كرد و براى دل سرد كردن شهریارنسبت به پرى، او را تهدید به كشتن و مسموم كردن كرد.
«ناراحتى افكار و گرفتارى عشق نافرجام و بى سر و سامانى، شهریار را از ادامه تحصیل بازداشت و دانشكده پزشكى نظام را در حالى كه بیش از یك سال به اخذ دكترایش نمانده بود بالاجبار ترك گفت و به طور تهدید و تبعید ناچار گردید كه تهران را ترك گوید و در 26 سالگى در ثبت اسناد شهرستان نیشابور مشغول به كار شد. شهریار در نیشابور با استاد كمال‏الملك نقاش معروف كه او نیز در تبعید به سر مى‏برد آشنایى پیدا كرد... استاد در این سفر چهار ساله رنج بسیار كشید...»
زمانى كه شهریار در نیشابور در تبعید به سر مى‏برد تیمورتاش به طرز فجیعى به قتل رسید. پس از او نیز چراغعلى‏خان پسر عموى رضاشاه معروف به امیراكرم با پرى خانم ازدواج كرده كه او نیز به خاطر اختلاف با رضاشاه به قتل رسید و پرى خانم بیوه و تنها به خانه پدریش بازگشت.
«استاد شهریار در سال 1313 شمسى زمانى كه در نواحى خراسان بود، خبر فوت پدرش به او رسید. استاد درباره فوت پدرش چنین مى‏گوید:» «... آنچه كه من به یاد دارم، پدرم چندین بار از خدا خواسته بود كه فوتش در شب قدر باشد، همین‏طور هم شد. در سال 1313 شمسى روز دوشنبه دهم دیماه مطابق با 23 ماه مبارك رمضان سال 1352 قمرى پس از مراسم شب‏هاى احیا دو ساعت به اذان صبح مانده به مرض سكته و در حالى كه تبسم بر لب داشت از دنیا رفت...»
استاد شهریار از سال 1310 تا سال 1314 شمسى در نیشابور و در نواحى مختلف خراسان بود، در این سال با حال پریشان به تهران مراجعت نمود. ... پرى خانم بعدها در نامه‏اى كه به شهریار نوشت این موضوع را مطرح كرده بود.
«... شهریار یادتان هست زمانى كه به‏نیشابور تبعید شده كمال‏الملك را نیز آن جا زیارت كرده بودید، دوستانت ترا به تهران آوردند، سر و صورتى ژولیده چون دراویش داشتید و براى معالجه بیماریت ترا در بیمارستان بسترى كرده بودند، من سراغ ترا گرفته و به عیادت آمدم. مى‏گفتى امید زنده ماندن ندارم و از خود قطع امید كرده‏بودى، هر دو اشك مى‏ریختیم‏و گفتى تو مرا دوباره زنده كردى و بعد... آن غزل زیبا را ساختى و شور و غوغا در تهران افكندى...»
آن غزل زیبا بنا به گفته شهریار این غزل بود:
آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا
بى‏وفا حالا كه من افتاده‏ام از پا چرا
نوشدارویى و بعد از مرگ سهراب آمدى
سنگ‏دل این‏زودتر مى‏خواستى،حالاچرا
عمر ما را مهلت امروز و فرداى تو نیست
من كه یك امروز مهمان توام فردا چرا
در خزان هجر گل اى بلبل طبع حزین
خامشى شرط وفادارى بود غوغا چرا
شهریارا بى‏حبیب خود نمى‏كردى سفر
این سفر راه قیامت مى‏روى تنها چرا

1-4. سال‏هاى تلخ و شیرین زندگى (1333 1320)

شهریار مى‏گوید: « از 36 سالگى به بعد دوران بیمارى و ناامیدى و انزواى من آغاز شد و از سال 1326 به بعد شدت بیش‏ترى یافت. در این سال مادرم براى پرستارى من به تهران آمد و مدت 5 سال پیش من ماند و در این مدت زحمت بسیار كشیدو از جان خود مایه گذاشت تا من سلامتى خود را بازیابم، یادگارهاى شیرین گذشته دست در دست مادرم، بزم عیش نهانى براى من ساخته و داروى شفابخشى در كامم مى‏ریختند. دوران بیمارى من یك تحول روحى بود كه بر اثر آن از هوسك‏هاى دنیوى بیزار] شدم] و هر چه را كه بیش‏تر دوست مى‏داشتم، ایثار كردم».
شهریار دچار هیجانات روحى شده بود، از دوستان و آشنایان دورى مى‏جست، تنها فكر و ذكرش عبادت و تلاوت قرآن كریم بود. این حالت چند سال طول كشید، اغلب این جمله را به زبان مى‏آورد: مرد خدا و مؤمن حقیقى باید امتحان بدهد و امتحان من بسیار سخت است. سرانجام در اوایل سال 1331 شمسى در سن 47 سالگى هیجانات روحى شهریار تخفیف یافت و آن‏گاه مى‏گفت: «امتحان من تمام شده است و علم قرآن را یافته‏ام.»
استاد شهریار منظومه حیدربابارا به‏درخواست وتمایل مادرش‏در تهران سرود، چه آن كه یك روز مادرش به وى گفت: «پسرم این همه شعر در فارسى دارى و من هیچ‏كدام را نمى‏فهمم، حیف است به زبان مادرى، زبانى كه من كلمه به كلمه آن را بر زبان تو آوردم یا به قول معروف، مادران حتى زبان فرزندان لال خودشان را هم مى‏فهمند، براى چه من زبان شعر تو را نمى‏فهمم؟»
... شهریار مى‏گوید: «با شعر الفتى دیرینه و عهدى قدیم داشتم و قطعه جان‏سوزى را به قیمت داغ عزیزى به دست آورده بودم. در آستان وداعش نیز اشك حسرت ریختن امرى طبیعى بود، آخرین كوكبه اشك وداعم منظومه «حیدربابا» و قطعه شعر «اى واى‏مادرم» را به وجود آورد.»
... شهریار تا سال 1332 شمسى همسر اختیار نكرده بود ولى تكفل عائله سنگینى را بر عهده داشت، البته به این خاطر تا سن 48 سالگى ازدواج نكرد... در سال 1332 استاد شهریار، بعد از 33 سال دورى از تبریز به زادگاهش بازگشت، هنگام بازگشت حتى نزدیك‏ترین دوستان و آشنایان خود را از آمدنش به تبریز آگاه نساخت. با این كه هیچ كس را خبر نكرده بود، اهالى تبریز پس از خبردار شدن از ورود استاد چه مجالس و محافلى كه بر پا نكردند، جوانان بر سر راه استاد ساعت‏ها ایستاده بودند تا چهره شاعر افسانه‏اى و محبوبشان را از نزدیك ببینند. یكسال از ورودش به تبریز نگذشته بود كه با نوه عمه‏اش (عمه سیاره) به نام خانم عزیزه عبدالخالقى كه با استاد 27 سال تفاوت سنى داشت، ازدواج نمود... ثمره این وصلت دو دختر و یك پسر به نام‏هاى شهرزاد، مریم و هادى مى‏باشد. «... شهریار وقتى به تبریز آمد از همه چیز قطع علاقه كرده، منزوى شده بود، از عشق و علاقه و از سه تارش خبرى نبود... شعرهایى كه مى‏ساخت اكثرا عرفانى بودند و به عرفان خیلى نزدیك شده بود.» استاد شهریار در این دوران با اشخاص نامى دیگرى چون بؤیوك نیك‏اندیش، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیدمحمدعلى جمالزاده، بولود قره‏چورلو، محمد راحیم‏بیگ و... آشنایى و مراوده و مراسلاتى داشته است.
معروف‏ترین آثار خلق شده استاد در این دوران قطعات «اى واى مادرم»، «مادر»، «بلالى باش»، «در جستجوى پدر»، قصیده «آذربایجان»، «صبا مى‏میرد» منظومه‏هاى «حیدربابا سلام» و «قطعه مومیایى» مى‏باشد.
قطعه «اى واى مادرم» او داراى 16 بند است كه چهار بند 1، 9، 10، 16 آن را جهت تلطیف خاطر مى‏آوریم. 1
آهسته باز از بغل پله‏ها گذشت
در فكر آش و سبزى بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله‏اى سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگى ما همه جا وول مى‏خورد
هر كنج خانه صحنه‏اى از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم! 9
نه او نمرده است كه من زنده‏ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هر چه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر مى‏شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق 10
او با ترانه‏هاى محلى كه مى‏سرود
با قصه‏هاى دلكش و زیبا كه یادداشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت
و آنگه به اشك‏هاى خود آن كِشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواى ناز
تا ساختم براى خود از عشق عالمى
او پنج سال كرد پرستارى مریض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد براى تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریض‏خانه، به امید دیگران
یك روز هم خبر: كه بیا او تمام كرد 16
... اى واى مادرم!

1- 5. دوران سیر و سیاحت (1355 1334)

در این دوران، استاد سفرهایى به روستاى خشگناب و شهرهاى: تهران، شیراز، رضائیه (ارومیه) و كرج داشت كه حاصل این سفرها دیدار با اهل فضل و ادب و دوستان گذشته و خلق آثار به یاد ماندنى از استاد شهریار مى‏باشد، كه چكیده این سفرها در ادامه خواهد آمد. «پس از انتشار حیدرباباى اول، كه نام زادگاه شاعر و كوه حیدربابا را بلندآوازه ساخت، خویشان و بستگان و اهالى محل به دفعات به سراغ استاد آمدند و او را دعوت كردند و خواستار شدند، بعد از سالیان دراز كه آن آبادى باصفا و پربركت را ترك گفته است، حال بیاید و اوضاع فعلى را از نزدیك مشاهده كند و با شخصیت‏هاى اثر نخستین، دیدارى تازه كند و اثرى دیگر در وصف اوضاع و احوال كنونى بسازد. شهریار درخواست آنان را پذیرفته و پس از 38 سال دورى و جدایى در سال 1337 شمسى در سن 53 سالگى به زادگاه و موطن اصلى خود مى‏رود، ولى همه چیز را دگرگون مى‏یابد... قلب حساس شاعر سخت متأثر مى‏گردد، شهریار این بار در زادگاهش دیگر آن عینك عالم جوانى را به چشم ندارد، بهشت گمشده خود را نمى‏یابد و نمى‏تواند آنچه را كه در روزگاران خوش كودكى سپرى كرده است، دوباره از نزدیك مشاهده نماید، ناچار است بازگردد و از حیدرباباى شاد و خرم، با تأسف و اندوه فراوان، یك حیدرباباى ملول و درمانده بسازد.
استاد براى نخستین بار پس از مراجعت به تبریز در تابستان سال 1346 شمسى (1967 میلادى) به دعوت دوستان عازم تهران مى‏شود، او در این سفر خود با آقایان: سایه، مشیرى، سهند و استاد جلال همایى دیدار مى‏كند. اشعارى كه استاد در این سفر از خود به یادگار گذاشته است عبارتند از: قصیده «ورود به تهران»، غزل‏هاى: «تهران نوین»، «با روح صبا».
در تابستان سال 1346 شمسى او سفرى نيز به شیراز مى‏كند. استاد خود درباره این سفر كه به دعوت وزارت فرهنگ و هنر براى جشن بزرگداشت حافظ به عمل آمده بود چنین مى‏گوید: «تا در هواپیما نشستیم، حال عجیبى به من دست داد، گفتم خدایا واقعا من همراه خانواده‏ام به شیراز مى‏روم؟ من سعدى و حافظ را خواهم دید؟ دیدم شعر امانم نمى‏دهد و شروع كردم به ساختن مثنوى [در حافظيه شیراز].
سلام اى شهر شيخ و خواجه شیراز
سلام اى مهد عشق و مدفن راز
سلام اى شهر عشق و آشنایى
سلام اى آشناى روشنایى
صلاى عشق، سعدى در تو داده
لسان‏الغیب حافظ در تو زاده
سلام اى خواجه والاى شیراز
سلام اى كاشف داناى هر راز
اگر من دیهقان یا شهریارم
گداى عشق این شهر و دیارم
تا موقع نشستن هواپيما به زمين در شیراز 63 بيت مثنوى را تمام كرده بودم...»
غزل «تويى حافظ» نيز يادگار اولين شب اقامت استاد در شیراز و غزل «خداحافظ حافظ» آخرين يادگار استاد از اين سفر است كه خود در مورد اين غزل چنين مى‏گويد: «در روز آخر از من خواستند كه مردم تقاضا مى‏نمایند كه شهریار یك‏بار هم برنامه شعرخوانى داشته باشند، قبول كردم، شب غزل «خداحافظ حافظ» را ساختم، موقع خواندن گریه امانم نمى‏داد زیرا فردایش از حافظ جدا مى‏شدم، مى‏بایستى چنین مى‏شد، بعد از سال‏ها در حسرت حافظ ماندن با این وضع خود را به آرامگاه وى رسانده بودم، مردم هم احساساتى شده بودند، مى‏گفتند: اين خاطره هیچ وقت از خاطرها نخواهد رفت.» خداحافظ حافظ
به تودیع تو جان مى‏خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان كندن وداعت مى‏كنم حافظ خداحافظ
ثناخوان توام تا زنده‏ام اما یقین دارم
كه حق چون تو استادى نخواهد شد ادا حافظ
من از اول كه با خوناب اشك دل وضو كردم
نماز عشق را هم با تو كردم اقتدا حافظ
هم از چاهم برآوردى و هم راهم نشان دادى
كه هم حبل‏المتین بودى و هم نورالهدى حافظ
به روى سنگ قبر تو نهادم سینه‏اى سنگین
دو دل باهم سخن گفتند بى‏صوت‏وصدا حافظ
مگر دل مى‏كنم از تو بیا مهمان براه انداز
كه با حسرت وداعت مى‏كنم حافظ خداحافظ
در خرداد ماه سال 1349 استاد به دعوت مردم ارومیه سفرى بدان جا مى‏كند. اشعار «رضائیه ارومیه» و «بدرود رضائیه» آثار بر جاى مانده از این سفر است. اشعار «در باغ كرج» و «كرج خاطره سى» ماحصل سفر استاد به تهران و كرج در تابستان سال 1350 مى‏باشد. شهریار كه در این سال‏ها با عشق به حق و عشق به مولایش امیرالمؤمنین در سیر و سلوك معنوى به سر مى‏برد خبر فوت دلدار و عشق دیرینه‏اش كه عشق به اویش نیز عشقى از سر اخلاص و صفا بود سخت او را متأثر و اندوهگین مى‏سازد، بر سر مزار جانانش رفته، آهى كشیده، اشكى ریخته و چنین گفت:
به دل جشن عروسى وعده كردم
ندانستم كه ماتم دارم امشب
در اوایل فروردین سال 1354 استاد براى زیارت مزار پدرش به قم مشرف مى‏شود و شعر «بر سنگ مزار پدرم» را در آن جا به یادگار مى‏گذارد. این شعر در صفحه 405 جلد سوم دیوان شهریار آمده است. « استاد از مرداد ماه سال 1352 تا فروردین سال 1356 ساكن تهران بود و در این مدت پیوسته با یاران قدیم و جدید خود معاشرت داشت و دوران خوش و خرمى را مى‏گذراند كه ناگاه درگذشت همسر جوانش بر اثر سكته قلبى در تاریخ شهریور 1355 این خوشى و آرامش او و خانواده‏اش را بر هم زده، به عزا تبدیل ساخت. شهریار داغدار و پریشان روزگار، اشعار جان‏سوزى در مرگ نابهنگام همسرش عزیزه خانم به زبان فارسى و تركى سروده است.» از جمله این اشعار مى‏توان «غریب هر دو وطن»، «خزان من»، «داغ همسر»، «شبیخون غم»، «چشم انتظار»، «به یاد همسر» و «عزیزه جان» را یاد برد.

1- 6 . دوران خزان زندگى (1367 1356)

«شهریار از تهران دو خاطره بسیار تلخ و ناگوار داشت هر وقت این دو خاطره را به یاد مى‏آورد بسیار غم‏زده و دل افسرده مى‏گردید خاطره اول از دست دادن عشق نخستین و محبوبه عزیزش و ترك دانشكده پزشكى و سرانجام درگذشت عشق نخستین‏اش بود و خاطره دوم كه تلخ‏تر از زهر بود مرگ همسرش عزیزه خانم است. پس از درگذشت همسرش دیگر نتوانست در تهران كه خاكش دامن‏گیر است بماند و در فروردین سال 1356 دست بچه‏ها را گرفت و راهى تبریز، موطن اصلى خود، گردید. در بازگشت به تبریز
باز با یك دوره گردى در وطن بازآمدم
گویى از یك خواب‏وبیدارى به تن باز آمدم
آدمى دلبسته كانون مهر مادرى است
باز هم در زادگاه خویشتن باز آمدم
همره شاخ گلى چون نسترن رفتم ولى
شاخ گل پرپر شد و بى‏نسترن باز آمدم
باز در تهران امان از حزب شیطانم نبود
بلبلم كز جنگل زاغ و زغن باز آمدم
... استاد شهریار پس از درگذشت همسرش مسلما دیگر آن حال و حوصله قبلى را نداشت و قسمتى از كتاب‏هاى خود را در یك اطاق جمع كرده بود و درب آن را بسته بود. روزى كه در اطاق را باز مى‏كند، چشمش به اثاثیه و كتاب‏ها افتاده بسیار متأثر مى‏گردد. اشعارى از روى حسرت تحت عنوان «قصه اثاثیه و كتاب‏هایم بعد از همسرم» سروده است. كتاب‏هاى یتیم
«خزیده‏اند به یك گوشه، گرد و خاك‏آلود
به كارشان نه دگر نظمى و نه ترتیبى
چو كودكان یتیمى كه در شب سرما
نه گردگیرى و نه رفت و رو و جارویى
نه بالشى و نه روپوشى و نه زیرانداز
نشسته گرد یتیمى به هر سر و رویى»
در تاریخ بیست و نهم تیر ماه 1366، حضرت آیت‏اللّه‏ خامنه‏اى رئیس‏جمهور وقت سفرى به تبریز و به منزل استاد شهریار داشته‏اند كه این سفر، شأن و منزلت استاد را بیش از پیش در نظر همگان جلوه‏گر ساخت. استاد شهریار در طول حیات خود اشعارى را به محضر حضرت آیت‏اللّه‏ خامنه‏اى تقدیم داشته است، از آن جمله است: «ترك اولادى غیرت وقتیدیر»، «دهه فجر»، «قرآن و قاریان» استاد شهریار در مقدمه یكى از اشعار تقدیمى‏اش به محضر مقام معظم رهبرى چنین مى‏نویسد: «برآستان والاى آیة‏اللّه‏ خامنه‏اى ریاست جمهورى‏اسلامى‏محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافزون ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب‏وروزبه‏دعامسئلت‏مى‏نمایم».
تبریز 16/ مرداد/ 66 شمسى سیّدمحمّدحسین شهریار.
رشكم آید كه تو حیدربابا
بوسى آن دست كه خود دست خداست
راستان دست چپ از وى بوسند
كه خدا بوسد از او دست راست
در امامت به نماز جمعه
صدهزارش به خدا دست دعاست
من بیان هنرم، یك دل و بس
او عیانِ هنر از سرتا پاست
او شب و روز براى اسلام
پاى پویا و زبان گویاست
او چه بازوى قوى و محكم
با امامى كه ره و رهبر ماست
شهریارا سرى افراز به عرش
كو نگاهیش به حیدر باباست
تبریز دوازدهم ذى الحجه/ 1407 هجرى قمرى مطابق / هفدهم / مرداد/ 66 شمسى
سیّدمحمّدحسین شهریار (در هشتاد و دو سالگى)
«... شب بیستم آذرماه 1366 خورشیدى، شهریار در تبریز بیمار مى‏شود و به وسیله فرزندش هادى با اورژانس به بیمارستان امام خمینى تبریز منتقل مى‏گردد و بسترى شده تحت معالجه قرار مى‏گیرد.
... بیمارى شهریار شدت مى‏یابد و براى معالجه امیدبخش در اوایل مرداد ماه سال 1367 بعد از هشت ماه بیمارى (ریوى) به دستور حضرت آیت‏اللّه‏ خامنه‏اى كه در آن زمان سمت ریاست جمهورى اسلامى را داشتند با هواپیما به تهران عازم و در بیمارستان مهر در اطاق 513 بسترى مى‏گردد و معالجات پیگیر آغاز مى‏شود.
... [استاد در روزهاى آخر در بیمارستان خطاب به دوستان مى‏گوید:] «من بزودى از شما جدا خواهم شد و به سوى پروردگار اعظم خواهم برگشت، من بیش از هشتاد سال زندگى كرده‏ام، آثار و اولادى دارم كه آن‏ها باقیات صالحات من هستند،... تمایل من چنین است، بعد از مرگم اگر در تهران خواستند مدفونم سازند، مرا در جوار مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم به خاك سپارند و اگر در موطنم آذربایجان خواستند دفنم كنند در آن هنگام یا در دامن كوه حیدربابا كه آنقدر آن را دوست داشته‏ام، یا در مقبرة‏الشعراى تبریز در سرخاب مدفونم سازند».
ما [آقایان: بیگدلى، سیدرضا خشگنابى، زاهدى و...] به او تسلى دادیم ولى همه چیز براى او روشن و معلوم بود... وضع جسمانى شاعر هر آن روى به وخامت مى‏گذاشت بطورى‏كه در مدت سه روز آخر حیاتش به آریتمى كامل قلبى دچار شده بود، دیگر اكسیژن كافى به مغزش نمى‏رسید و به كم‏خونى مغزى دچار شده بود، تا این كه شاعر محبوب ملت ایران به حالت اغما درآمد، قدرت تكلم را از دست داد و به اطاق ويژه (مراقبت خصوصى) منتقل گردید.
... درست در رأس ساعت 45/6 صبح روز شنبه 26 شهریور 1367 خورشیدى مطابق با 17 سپتامبر 1988 میلادى، قلب مهربان شهریار از طپیدن باز ایستاد و دفتر زندگانى پرافتخار آن انسان بزرگ بسته شد، شهریار كشور شعر و ادب به ابدیت پیوست.»
نقش مزار من كنید این دو سخن كه شهریار
با غم عشق زاده و با غم عشق داده جان

2. تجلى ایمان و معرفت بر دفتر شعر و حیات استاد شهریار

استاد شهریار در طول حیات پربركتش تحولات روحى و معنوى فراوانى داشته و با حوادث گوناگونى روبرو شده است. آنچه از مطالعه زندگى و اشعار او در طول 83 سال زندگى پرابتلایش مشهود است ایمان و معرفت به پاره‏اى از حقایق و ارزش‏ها است كه وجوه برجسته شخصیت آن استاد را تشكیل مى‏دهد. آنچه در این بخش بدان پرداخته مى‏شود ایمان و اعتقاد شهریار نسبت به مبدأ هستى، كتاب مبین، خاندان وحى و عصمت، عالم غیب، ارزش‏هاى دینى و... است، كه عناوین این بخش را تشكیل مى‏دهند.

2-1. ایمان و توكل به خالق یكتا

زندگى، عرصه آزمون آدمى است و مادامى كه در محك این آزمون‏ها قرار نگرفته باشد ایمان و معرفت، قابل اعتماد و اطمینان نخواهد بود، در این میان شهریار از جمله كسانى است كه نه تنها در آزمون‏هاى زیادى قرار گرفته بلكه نتایج قابل تأملى نیز كسب كرده است. او با وجود این كه در سنین حساس جوانى با آن شور و اشتیاق فراوانى كه نسبت به محبوب خود داشت و سخت گرفتار عشق او بود، ولى آن‏گاه كه از این عشق جز ناكامى نصیبش نمى‏شود، خویش را در این عرصه بلا و امتحان نمى‏بازد و به این ناكامى از دریچه معرفت نگریسته، بطورى كه خود چنین مى‏گوید:
«اگر این عشق سوزنده تار و پود جانم را خاكستر كرد و مانع اخذ مدرك پزشكى‏ام شد مشیت الهى در این بود كه من در مسیر فرهنگ و ادب به مقامى برسم و شاید اگر آن عشق و ناكامى نبود امروز از این شهریار سوخته‏دل نیز خبرى پیدا نمى‏شد.»
«... توكل به خدا و اعتماد به مشیت الهى در دل استاد بیش از هر فرد دیگرى بوده است و خود مى‏گوید كه بارها و بارها عنایت پروردگار مرا از خطرات مرگبار نجاتم داده است و در این جا اشاره مى‏فرمودند كه در زمان رضاخانى قدرت یك سرهنگ خیلى بالا بود و مى‏توانست دستور مرگ مرا صادر كند و حكم را هم بى‏چون و چرا به مرحله اجرا بگذارند ولى این قدرت لایزال و عنایت و مشیت الهى بود كه مرا حفظ كرد.»
غزل «چشمه قاف» نمودار بلندبالایى است از ایمان و معرفت استاد شهریار نسبت به هستى‏بخش مطلق. چشمه قاف
از همه سوى جهان جلوه او مى‏بینم
جلوه اوست جهان كز همه سو مى‏بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم اى دل
چهره اوست كه با دیده او مى‏بینم
تا كه در دیده من كون و مكان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو مى‏بینم
تا یكى قطره چشیدم منش از چشمه قاف
كوه در چشمه و دریا به سبو مى‏بینم
زشتى‏اى نیست به عالم كه من از دیده او
چون نكو مى‏نگرم جمله نكو مى‏بینم
با كه نسبت دهم این زشتى و زیبایى را
كه من این عشوه در آیینه او مى‏بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در كار وضو مى‏بینم...
غنچه را پیرهنى كز غم عشق آمده چاك
خار را سوزن تدبیر و رفو مى‏بینم...
این تن خسته ز جان تا به لبش راهى نیست
كز فلك پنجه قهرش به گلو مى‏بینم
آسمان راز به‏من گفت و به كس بازنگفت
شهریار این همه زان راز مگو مى‏بینم
شهریار در غزل «جام جم» كه در جلد اول دیوانش آمده نسبت انسان و هستى را با ذات واجب‏الوجود چنین معنا كرده است:
دم به دم زنده از آنیم كه دم زنده از اوست
دم زن از عشق وجودى كه عدم زنده از اوست
آفرینش همه از گردش پرگارى كرد
آفرینش به قلم كن كه رقم زنده از اوست
شاعران خود قلم سحرى از این نقاشند
شعر چون زنده نباشد كه قلم زنده از اوست
صمدیت بود از شأن جمالى كه جلال
جلوه سر در حرمش داد و صنم زنده از اوست
شهریار از پس این مرگ حیات ابد است
جان ما مرده او باد كه هم زنده از اوست
«شهریار معتقد است كه از بین علوم، علم یقین اولین و شریف‏ترین علم است و محتاج تعلیم و تعلم نیست كه همان اعتقاد داشتن به لااله‏الااللّه‏ است و اگر كسى به علم یقین دسترسى پیدا كند به حق‏الیقین مى‏پیوندد:
در میان علوم علم‏الیقین
اولین است و هم شریف‏ترین
كان نه محتاج مكتب و ملا است
خود همین لااله‏الااللّه‏ ست
گر به علم یقین بیابى دست
هم به حق‏الیقین توان پیوست»
«شهریار بلاى جان عاشق را تنها شب هجران ندانسته بلكه مقام وصال را نیز دردمند مى‏داند، غمى را كه موجب تجلى خدا در دل شود غناى دل مى‏شمارد:
نه بلاى جان عاشق شب هجر توست تنها
كه وصال هم بلاى شب انتظار دارد
* * *
از غم جدا مشو كه غنا مى‏دهد به دل
اما چه غم، غمى كه خدا مى‏دهد به دل
غم، صیقل خداست خدایا ز ما مگیر
این جوهر جلا كه جلا مى‏دهد به دل...
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مكن كه جزا مى‏دهد به دل»
ادامه دارد ......