مامان در مرغ دانی را که باز کرد، همه چیز را فهمید. فکر نمی ­کردم به این زودی ­ها از ماجرا سر دربیاورد. خودم را دلداری می ­دادم که آخرش می ­فهمید. حالا امروز نه، فردا. اصلا تقصیر من نبود، تقصیر مرادی بود که گفته ­بود برای بردنمان باید پول بدهیم، با این‌که خودش مجبور بود هر روز همین راه را برود. هزاربار با مرتضی رفتیم پیشش که تو داری این راه را می ­روی و از جلوی مدرسه رد می ­شوی، مارا هم ببر، راه نیامد که نیامد. هربار فقط گفت: «حساب حسابه، کاکا برادر. زندگی خرج دارد.»

 مامان اتمام حجت کرده­ بود، به شرطی مدرسه می ­روی که پیاده رفت‌ وآمد کنی. می­ گفت: «ندارم، نمی­ توانم پول مینی ­بوس و اتوبوس بدهم، کلی پولش می ­شود.»

 راست می­ گفت، دوا و درمان بابا خرج داشت و مامان باید شکم ما را هم سیر می­ کرد. بابای مرتضی هم که حرف مامان به گوشش رسیده ­بود، گفته­ بود با هم بروید و بیایید؛ این یعنی مرتضی هم مثل من باید این همه راه را پیاده می ­رفت. بابای مرتضی سرایدار کارخانه بود، اتاقشان توی حیاط پشتی بود.

یکی نبود به این­ ها بگوید، سر زمستان که آفتاب ساعت هفت‌ ونیم درمی ­آید، ما گوزن هم که باشیم نمی ­توانیم تا هشت خودمان را برسانیم مدرسه. تا دو- سه ماه به هر زحمتی بود، رفتیم، اما وقتی خوردیم به زمستان هر دوتامان می ­ترسیدیم توی تاریکی بزنیم به دل بیایان. چندبار به تور سگ­ های ولگرد خورده ­بودیم و تا مدرسه نصف جان شده ­بودیم.

چند ماه بیش‌تر نبود که اسباب‌کشی کرده بودیم. از وقتی بابام تصادف کرد و زمین‌گیر شد، مامان برای کارخانه آشپزی می‌کرد. وقتی غُرغُر کردم و گفتم: «از این‌جا تا شهر کلی راه است»، مامان­ اخم کرد و گفت: «از این بهتر گیرمان نمی ­آید، هم کار داشته ­باشیم و هم آلونکی که بالای سرمان باشد. ناشکری نکن، بهتر از آوارگی و این در و آن در زدن است.» حرف من ناشکری نبود. من هم این‌جا را دوست داشتم، از وقتی این‌جا آمده بودیم دعواهای مامان و بابا کم شده­ بود. دیگر سر کوچک‌ترین مسئله با هم دعوا نمی‌کردند. دست‌وبال‌مان هم باز شده ­بود، اما نه آن‌قدرکه بتوانند برایم سرویس بگیرند، تا به مدرسه بروم. همه­ ی ناراحتی ­ام همین بود. فاصله نزدیکترین مدرسه تا کارخانه 15کیلومتر بود.

 مرادی راننده­ ی سرویس کارخانه ­بود. کارگرها را صبح زود می­ آورد و دوباره برمی­ گشت شهر و ظهر دوباره سراغشان می ­آمد و برشان می­ گرداند. به فکرمان زد، وقتی برمی­ گردد تا مدرسه با او برویم و ظهر هم جلوی مدرسه سوارمان کند. روز اول قبول کرد؛ ولی بعد طمع کرد و گفت: «باید پول بدهید.» ما که پول نداشتیم، اگر داشتیم منت مرادی را نمی­ کشیدیم. جرئت نمی­ کردم به مامان بگویم. می­ ترسیدم؛ چون اولین چیزی که می ­گفت این بود که بی­خیال مدرسه شو.

مرتضی گفت: «بیا مرادی را راضی کنیم برایش تخم‌مرغ و نان و میوه و از این چیزها ببریم.»

اول قبول نکردم، ولی دو روز که مجبور شدیم بهانه جور کنیم و مدرسه نرویم، قانع شدم.

باید من مرادی را راضی می­ کردم، مرتضی لکنت داشت و تا می ­آمد حرفش را بزند، سی‌ ساعت طول می­ کشید. دلم را زدم به دریا و وقتی داشت برمی­ گشت شهر، موضوع را گفتم، اول گذاشت به داد و بیداد، اما بعد قبول کرد. از هیچی بهتر بود؛ ولی زرنگی­ کرد و گفت که هر روز فقط به شرط آوردن کرایه­ ی آن روز، سوارمان می­ کند. مجبور بودم هر روز سراغ مرغدانی که مامان درست کرده ­بود و چند تا مرغ تویش نگه می ­داشت، بروم. تخم‌ مرغ­ هایش را برای خورد و خوراکمان بر­می­ داشت، گاهی هم به کارگرها می ­فروخت و پولش را می­ گرفت. از روزی که قرار شد دو تا تخم ­مرغ کرایه بدهم، زودتر از مامان سراغ مرغدانی می ­رفتم و تخم مرغ­ ها را جمع می­ کردم، دوتایش را برمی­ داشتم و بقیه را به مامان می ­دادم. هر وقت هم که می‌گفت: «چه‌قدر کم شده؟» می­ گفتم: «دو سه تای‌شان از تخم رفته ­اند.» بعد مامان می­ گفت: «به حق چیزای ندیده، دو ماه نیست به تخم آمده­ اند!»

تازه، روزهایی که مرتضی چیزی نداشت، مجبور بودم دو تا هم برای مرتضی بردارم و کم‌شدن تخم ­مرغ ­ها خیلی به چشم می ­آمد.

دو روزی که تب کردم و به جا افتادم، مامان خودش سراغ مرغدانی می­ رفت و تخم مرغ­ ها را جمع می­ کرد که همه چیز را فهمید. آن‌قدر سین جینم کرد که مجبور شدم همه چیز را بگویم. مامان هم سراغ مرادی رفت و قشقرقی راه انداخت که آن سرش ناپیدا. با کاری که مامان کرده­ بود، دائم به این فکر می­ کردم که چطور توی چشم بقیه نگاه کنم. حالا حتما همه به چشم دزد به من نگاه می­ کردند تا این‌که چند روز بعد یکی در اتاق مان را زد، پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم، مرادی بود. مطمئن بودم آمده تلافی طعنه­ هایی را که از مامان شنیده دربیاورد. در را باز نکردم. دوباره در زد و این‌ بار سرش را چسباند به در و گفت: «باز کن! آبروی ما که رفت کاری هم نمی ­شود کرد. بیا جلوی در حرف دارم.»

 از پشت پنجره کنار رفتم، حتما سایه ­ام را پشت پرده می­ دید. دوباره سرش را چسباند به در و بلندتر از قبل گفت: «الان هم نیایی فردا باید بیایی، همه­ ی تخم‌مرغ هایی را که برایم آورده بودی گذاشتم پشت در. همان تخم ­مرغ­ها نیست؛ اما رفتم مثلش خریدم. قشقرق و آبروریزی مادرت برای شما بد نشد. یک پدر آمرزیده­ ایی پیدا شده و گفته کرایه ­تان را می­ دهد. هم امسال، هم سال بعد، گفته ماه به ماه می ­دهد. گفته این پول را وقف کرده ­ام. از کارگرهای کارخانه است. کرایه­ های قبلی را هم داد، فکر نمی­ کردم قبلی­ ها را بدهد. با قبلی ­ها تخم ­مرغ­ ها را خریدم. خدا برکت به مالش بدهد، هم برای من و زن و بچه­ ام نان آورد هم برای شما. خدا وقفش را قبول کند. به مرتضی هم گفتم، دیر برسید یک­ دقیقه هم صبر نمی­ کنم، پیاده تا مدرسه گَز کنید.»

مرادی رفته ­بود و من داشتم یکی یکی کارگرها را توی ذهن می ­آوردم تا حدس بزنم کدام­شان کرایه­ ی ما را حساب کرده است.

 
نویسنده: سمیه عالمی