در را با عصبانیت محکم پشت سرم می بندم و می آیم توی راهرو، کیفم را می اندازم  زمین و با حرص چادر را از سرم برمی دارم و پرت می کنم طرف دیوار روبرو.

- مامان با تعجب از آشپزخانه بیرون می آید و می گوید: چی شده دخترم ؟ چرا چادرتو پرت کردی!

نمی توانم خودم را کنترل کنم با صدای بلند و بغض آلود می گویم: من دیگه مدرسه نمیرم، خسته شدم، خسته ام از اینکه هر روز بهم بگن دهاتی، اُمُل، عقب مونده قرن، قِرقِره میرزا و هزار و یک چیز کوفتی دیگه.

- آخه چرا ؟ این چه ربطی به اون چادر نگون بخت داره؟

صدامو بلندتر می کنم و می گویم: دِ  همین دیگه، همه ی بدبختیه من زیر سر همین چادره.

بچه ها تو مدرسه همش مسخره ام می کنند، وقتی رومو با چادر می گیرم بهم میگن خاله پیرزن، دیگه دوستش ندارم، اصلا چرا نباید منم مثل خیلی از دخترای دیگه که مانتو و شلوارهای های کوتاه و رنگارنگ می پوشن، تا زیباتر جلوه کنند، لباس بپوشم؟ چرا باید توی این پارچه مشکی هر روز خودمو این طرف و اون طرف بکشم و اونوقت هر روز اُمُل صدام کنند؟

مامان نگاهی به سرتاپایم می اندازد سرش را تکان می دهد و می گوید: این نتیجه ایه که خودت گرفتی؟ هیچ میدونی که من و بابات هیچ وقت تو رو مجبور به چادر سرکردن نکردیم این تو بودی که خیلی اصرار داشتی وقتی به سن تکلیف رسیدی همیشه چادرسر کنی. من و پدرت هم از تصمیم تو خیلی استقبال کردیم الان هم اگه ازش خسته شدی هیچ کس نمی تونه تو رو مجبور به پوشیدنش کنه ولی خیلی دوست دارم قبل از اینکه تصمیم نهایی رو بگیری راجع بهش با هم حرف بزنیم.

با ناراحتی می نشینم و می گویم: چه حرفی؟

- میخوام بدونم مهمترین دلیلت برای نپوشیدن چادر چیه؟ فقط اینکه دوستات مسخره ات می کنند؟
 
 کمی فکر می کنم و می گویم: خوب شاید آره و شایدم اینکه گفتن اگه قرار باشه چادر سر کنم دوستی شونو با من تموم می کنند.

- مامان ابروهاشو بالا می دهد و می گوید: واقعآ؟!

سرم راپایین می اندازم و می گویم: بله چون به من میگن تیپم با چادر زشته و اونا دوست ندارن من با چادرم همراهشون باشم.

مامان  کنارم نشست و گفت: به نظرت زیبایی تو چیه؟

با ذوق می گویم : خوب وقتی مهناز و ستاره و مریم با اون مانتو های رنگارنگ کنار من توی خیابون راه میرن متوجه نگاه های مردم میشم. همه فقط به اونا توجه می کنند ولی وقتی من خودمو توی این چادر پیچوندم هیچ کس به من نگاهم نمی کنه تازه وقتی با اونا هستم همش بهم متلک میندازن و مسخره ام میکنند.

مامان مکثی می کند و می گوید: خوب به نظرت این بده یا خوب؟

احساس یک آدم گیج را پیدا می کنم با خودم کلنجار می روم و می گویم: خوب من فکر میکنم که بده. بده چون هیچ کس متوجه من نمیشه، بده چون دوستام به خاطر چادرم میخوان دوستیشونو با من به هم بزنند، اونا از اینکه من با چادر کنارشون راه برم خجالت می کشند.

- چرا فکر می کنی پوشیدن چادر تو رو زشت میکنه بزار یک مثال برات بزنم. تصور کن روی سرت چیزی به اسم جمجمه نبود، اونوقت مغز سرت برای همه قابل مشاهده بود بدون هیچ حجابی حالا تجسم کن با همین مغز بدون جمجمه، چطور باید زندگی می کردی، فکر نمی کنی همش باید مراقب بودی که چیزی داخلش نیُفته گرد و غبار بهش نشینه و پراز آشغال نشه؟

حرف مامان را تایید می گویم و می گویم: خوب ...درسته...اما!

- خوشحالم که متوجه منظورم شدی؟ فقط می خواستم بدونی که حجاب یعنی چی؟ حالا تصور کن همون مغز بدون جمجمه یا همون حجاب چقدر دیدنش زشته چون به تنهایی هیچ زیبایی نداره.

نفسم را بیرون می دهم و می گویم: آره درست میگی

- خوب حالا تصور کن یه آدمی روی سرش جمجمه نداره و مغزش قابل دیدنه شاید تو نظر اول برای دیگرون جالب باشه شاید همه بخوان تماشاش کنند اما فکر میکنی این دلیلیه برای زیبا بودنش؟

این بار با آرامش می گویم: نه این دلیل زیبایی نیست شاید بشه گفت توجه از روی کنجکاوی.

- مامان با خنده می گوید : آفرین دختر گلم، حالا چادر رو مثل حجابی تصور کن که وجودتو از هر چیزی محافظت می کنه. درست مثل کار اون جمجمه برای مغز

نظرم در مورد حرف هایی که زدم عوض می شود و می گویم: این چادر مثل همون جمجمه که برای مغز زیبایی میاره برای منم زیبایی میاره حالا کم کم دارم متوجه میشم.

- مامان با لبخند می گوید : خوشحالم که درک کردی حالا نظرت چیه هنوزم میخوای چادر نپوشی؟

سریع از جا بلند می شوم چادرم را از زمین بر می دارم و با دقت مرتبش می کنم و می گویم: نه مامانم. حالا به خوبی دلیل سر کردن چادر رو میدونم و حتی اگه کسی منو مسخره کرد می تونم خیلی منطقی اونو از اشتباهش آگاه کنم و به خواسته شون در مقابل اینکه دیگه چادر سر نکنم جواب نه بدم.

نویسنده: مهدیس حسینی