زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري

شاعر : شهريار

من هم از آن زلف دارم يادگاري بيقراري زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري
حاليا پامالم از دست پريشان روزگاري روزگاري دست در زلف پريشان توام بود
ماه من در چشم من بين شيوه شب زنده‌داري چشم پروين فلک از آفتابي خيره گردد
آهوي چشم تو اي آهوي از مردم فراري خود چو آهو گشتم از مردم فراري تاکنم رام
بر سر بالين من جنگ است با چشم انتظاري گر نمي‌آئي بميرم زانکه مرگ بي‌امان را
طره مشکين پريشان کن به رسم سوگواري خونبهائي کز تو خواهم گر به خاک من گذشتي
غير من کس را در اين کشور نشايد شهرياري شهرياري غزل شايسته‌ي من باشد و بس