اهمیت پیش فرض‌های کلی سوفسطائیان در رابطه با استنتاج نظریه نسبیت زیبایی و هنر، کمتر از مفاهیم لذت گرایانه زیبایی و هنر نیست. زیرا وقتی که آن‌ها حقوق، نظام‌های سیاسی و دین را چیزی نسبی و قراردادی می‌دانستند، طبیعی بود که با هنر نیز چنین برخورد کنند. وقتی آن‌ها خوبی و حقیقت را نیز نسبی می‌دانستند، طبیعی بود که زیبایی را نیز نسبی بدانند. این نسبی گرایی نتیجه عقیده اساسی آن‌ها بود: «انسان مقیاس همه چیز است». این مسئله در رساله معروف به دیالکسیس (Dialexeis) مورد بحث واقع شده است. تمام بخش دوم این اثر کوچک در ارتباط با «زیبایی و زشتی» است. در این رساله، نسبیت زیبایی با مثال‌هایی بیان شده است: زیباست که زنان خود را آرایش کنند، اما زشت است که مردی این کار را انجام دهد؛ در تراکیه (Thrace) خالکوبی یک نوع آرایش دانسته می‌شود، اما در کشورهای دیگر نوعی مجازات برای مجرمان است.
 
نظریه نسبیت هنر و زیبایی در ارتباط تنگاتنگ با فلسفه کلی سوفسطائیان بود؛ اما ملک طلق آن‌ها نبود، بلکه در آراء کستوفانس (Xenophanes)، یکی از اولین فیلسوفان، نیز ظاهر شده است. او اینگونه می‌نویسد: «اگر گاوها، اسب‌ها، و شیرها دست داشتند و می‌توانستند با دستانشان نقاشی کنند و مثل انسان‌ها اثر هنری خلق کنند، اسب‌ها خدایشان را مثل اسب و گاوها مثل گاو می‌کشیدند. آن‌ها بدن خدایانشان را براساس شکل بدن خودشان خلق می‌کردند». با این عبارات کسنوفانس در درجه اول به ویژگی مطلق بودن دین حمله می‌کند. اما بایستی گفت که بدین طریق عقیده خود را درباره نسبیت هنر نیز بیان می‌کند.
 
اپیخارمونی نمایشنامه نویس (Epicharmus) به همین منوال نوشت که تعجب برانگیز نیست که ما خودمان را تحسین می‌کنیم و فکر می‌کنیم که به نحو شایسته‌ای خلق شده‌ایم. «زیرا سگ برای سگ، گاو برای گاو و حتى خوک برای خوک زیبا به نظر می‌رسند». در این قطعه، به غیر از نسبی گرایی زیباشناختی معمول، مطلب دیگری نیز نهفته است: این برگردان و مشابهی زیباشناختی از نظریه معرفت شناسانه پروتاگوراس است: « انسان معیار و مقیاس همه چیز است». اپیخارموس می‌گوید به طور کلی برای هر مخلوقی مقیاس و معیار زیبایی نوعی است که بدان تعلق دارد.
 
یک متفکر قرن پنجم، احتمالا پروتاگوراس، از مشاهده تنوع و کثرت زیبایی نتیجه گرفت که زیبایی نسبی است، در حالی که متفکری دیگر، گرگیاس (Gorgias) یا سقراط، نتیجه دیگری گرفت مبنی بر اینکه یک چیز زمانی زیباست که با هدف، ماهیت، زمان و شرایطش سازگار باشد، به عبارت دیگر، متناسب باشد. در حقیقت زیبایی عبارتست از تناسب: و این در قرن پنجم عقیده جدیدی بود. مخالفت این نتیجه با دیدگاه زیباشناختی اولیه یونانیان کمتر از مخالفت نتیجه نسبی گرایان با آن دیدگاه اولیه نبود. درست همانگونه که یکی از این نتایج بر مطلق گرایی دیدگاه زیباشناختی اولیه می‌تاخت، نتیجه دیگر بر عمومیت آن انتقاد می‌کرد. در حالی که یونانیان اولیه تمایل داشتند مسلم بیانگارند که یک فرم زیبا در اشیاء دیگر نیز زیباست، نظریه زیباشناختی تناسب، این فرض را ضروری می‌دانست که هر چیز زیبایی، زیبایی خاص خود را دارد. نظریه «تناسب» و فردگرایی زیباشناختی در میان یونانیان پذیرفته شد. از آن به بعد، زیباشناسی آن‌ها در دو مسیر متضاد به تدریج رشد و گسترش یافت، بر اساس یکی، زیبایی به سازگاری با قوانین ابدی بستگی دارد و بر اساس دیگری، به سازگاری با شرایط فردی.
 

فرم در برابر محتوا

در دیالوگی افلاطونی که منسوب به اوست، پروتاگوراس می‌گوید که در شعر هومر، هسیود و سیمونیدس، کلمات تنها ظرفی برای حکمت‌اند، و این موضوعی مناسب برای شعر است. مسئله فوق نشان می‌دهد که این سوفسطائی برجسته هر نوع معنای زیباشناختی را برای شعر رد میکرد، زیرا او معنای واقعی شعر را در حکمت و جنبه معرفتی آن می‌دانست. با این حال می توان تصور کرد که افلاطون بر طبق عادتش، در اینجا نیز عقاید خود را با زبان فرد دیگری بیان می‌کند، زیرا بر طبق منابع دیگر می‌دانیم که سوفسطائیان دیدگاه کاملا مخالفی داشتند، یعنی اینکه خود اشعار و ریتم کلمات عناصری ذاتی در شعراند. نویسندگانی چون گرگیاس و ایسوکراتس که به حلقه سوفسطائیان نزدیک بودند، دقیقا به این دیدگاه معتقد بودند. شاید سوفسطائیان در اندیشه را با هم درآمیختند: که هر دو با موضع آن‌ها سازگار بود و دست آخر به نحو قابل قبولی در هم ادغام کردند. با در نظر گرفتن همه جوانب، آن‌ها بر سر این مسئله بحث کردند که آیا جوهر شعر در صدای کلمات و واژه‌ها قرار دارد یا در حکمتی که محتوای آنست، و به عبارت دیگر و به شیوه‌ای مدرن‌تر و با کلماتی که یونانیان آن دوره به کار نمی‌بردند، آیا فرم عنصر ذاتی شعر است یا محتوا؛ ممکن است آن‌ها در چگونگی پاسخ به این پرسش مردد بوده‌اند؛ اما اهمیت طرح پرسش مذکور در این مورد، شاید کمتر از اهمیت پاسخ به آن نبوده است.
 

استعداد در برابر آموزش

پرسش دیگری که در میان سوفسطائیان بسیار مورد بحث قرار می‌گرفت این بود که برای هنرمند استعداد مهم‌تر است یا آموزش. آلکیداماس این دو عنصر را از هم تفکیک کرد بدون اینکه مشخص کند کدام یک اهمیت بیشتری دارند. ایسوکراتس معتقد بود که استعداد مهم‌تر است و بایستی پرورش داده شود. پروتاگوراس به رابطه بین هنر و آموزش هنر پرداخت و نتیجه گرفت که هر دو ضروری‌اند،  به طوری که هنر بدون آموزش و پرورش استعداد امکان ندارد و پرورش استعداد بدون هنر. این مسئله در آن زمان مورد بحث قرار می‌گرفت؛ ولی مثل مسئله فرم و محتوا بیشتر از اینکه راه حلی برای آن پیدا کنند، در مورد آن بحث می‌کردند.
 
منبع: تاریخ زیباشناسی، جلد اول، ووادیسواف تاتارکیوچ، ترجمه: سید جواد فندرسکی، صص189-185، نشر علم، تهران، چاپ أول، 1392