وقف مامان صفورا
داستان کوتاه زیر درباره وقف و وقف کردن است. مرضیه پژوهانفر نویسنده آن است.
- «بسّه محسن! سرم رفت. تو چقدر حرف میزنی! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد؟»
- «چکارش داری مامانجان؟ بذار بچّه سؤالاشو بپرسه. امشب تو مسجد کلّی چیزای جدید یاد گرفته.»
مامان صفورا که پشتش در میآمد، بیشتر حرص میخوردم. زیر کولر کنار هم لم میدادند و میوه میخوردند. من هم توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بیحوصله به حرفهایشان گوش میدادم. خلالهای سیبزمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم. خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد. محسن پرید توی آشپزخانه: «چی شد مامان؟»
دستم را گرفتم زیر آب سرد: «از بس حرف میزنی بچّه!»
او که گوشش از غُرغُرهای من پُر بود، کنار اجاق ایستاد و گفت : «اشکال نداره! بزرگ میشی یادت میره.» زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: «مامان صفورا! شما هم تا حالا وقف کردین؟»
- «بله مادرجون! مثلاً چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه که همهی خانوما استفاده کنن.»
- «حاجآقا میگفت حتّی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.»
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و مرغ و سیبزمینیها را چیدم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن. محسن را صدا کردم تا سفره را پهن کند و کاسههای ماست را ببرد.
- «مامان! شما هم تا حالا چیزی وقف کردین؟»
- «نیموجبی! اصلاً تو میدونی وقف یعنی چه هی میگی وقف وقف؟»
کمی فکر کرد و زود جواب داد: «یعنی مثلاً چیزی رو که خودت دوست داری در اختیار جایی قرار بدی که همه بتونن ازش استفاده کنن.»
- «بیا وسایل سفره رو ببر بچین، الانه که بابات برسه.»
- «جواب سؤالمو بده مامان! تا حالا چیزی وقف کردی؟»
- «امان از دست تو! یادته اون دفتر نقّاشی و کتاب داستانایی که بردیم واسه بچّههای بهزیستی؟»
کاسههای ماست را با احتیاط از روی کابینت برداشت و برد. انگار حرفهایش ته کشیده بود یا زبانش خسته شده بود. بعد برگشت تا سبد سبزی خوردن را ببرد. سر راه بزرگترین تربچه را برداشت و خرچخرچ شروع کرد به جویدن.
- «بقیّه رو صبر کن بابا بیاد بعد میبریم.»
سرش را انداخت پایین و بیصدا راه افتاد سمت اتاقش. فضای خانه آرام شد. کمی از برنج برداشتم و مزه کردم. دمی را گذاشتم و زیرش را خاموش کردم. انگشت سوختهام را دوباره گرفتم زیر آب سرد.
- «مامانجان! کارت تموم نشد؟ بیا کمی بشین، خسته شدی! من که پا ندارم بیام کمکت.»
- «این چه حرفیه مامان! شما این چند شب پیش ما مهمانی. منم کارای همیشگیمو دارم انجام میدم.»
هنوز ننشسته بودم که سر و کلّهی محسن پیدا شد. یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.
- - «بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟»
- - «پسر گُل خودم! چی آوردی از تو اتاقت؟»
مامان صفورا اوّل به مسواک استفادهشده و بعد به چشمهای متعجّب من نگاهی انداخت و هیچ نگفت. صدای زنگ در بلند شد. محسن با شادی مسواک را گذاشت کف دست مامان صفورا و دوید تا در را به روی پدرش باز کند.
منبع: مجله باران
این مقاله در تاریخ 1403/6/7 بروز رسانی شده است.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}