زیباشناسان دوره یونانی گرا، هم در هنر و هم در طبیعت به دنبال زیبایی بودند و این مسئله را دشوار یافتند که مشخص کنند، کدام یک از هنر و طبیعت سهم بیشتر و بزرگتری از زیبایی دارند. از یک طرف، آن‌ها می دیدند که زیبایی هنر کمتر از زیبایی طبیعت است، زیرا خود هنر آینه ای از طبیعت است. از طرف دیگر آن‌ها می دیدند که طبیعت بزرگتر است، زیرا هنرمند، زیبایی ای را که در جای جای طبیعت پراکنده است، انتخاب می‌کند و نارسایی ها و عیوب آن را تکمیل می‌کند.
 
مفهوم زیبایی، که به طور گسترده توسط یونانیان نخستین به کار برده می‌شد و تلقی زیباشناختی خاصی از آن وجود نداشت، در دوره یونانی گرا دگرگون شد. اکنون لوکیان زیبایی را با جذابیت و لطافت، تقارن و خوش ریتمی یکی میگرفت، و ماکسیموس صوری آن را به عنوان جذابیت، اشتیاق، حال و هوای دلپذیر و هر چیزی که نام خوشایندی دارد توصیف می‌کرد. ماکسیموس یونانیان را می ستود زیرا آنان دریافتند که خدایان بایستی با هر آنچه که زیباترین است، مورد ستایش قرار گیرند، و او دانست که زیبایی یکی از دلایل تحسین آثار هنری است. او دریافت که آثار هنری نه فقط به خاطر سود و فایده، بلکه به خاطر زیبایی شان نیز ارج نهاده می شوند.
 
برخی از نویسندگان یونانی گرا حتی درباره عامل حسی زیبایی غلو کردند و زیبایی را تمام لذت های مربوط به حواس نامیدند که شامل غذا و عطرها نیز می شد.
 
در حالی که نویسندگان کلاسیک، برای خودشان موضعی میانه را در بین حد افراط و تفریط برمی گزیدند، زیباشناسان یونانی گرا یکی از دو حد را انتخاب می‌کردند. برخی، عمدتا شک گرایان و اپیکوریان، رویکردی پوزیتیویستی و مادی داشتند، در حالی که افلاطون رویکردی روح گرا و دینی را اتخاذ کردند. این رویکردها شامل نویسندگانی مانند پلوتارک، دیون و ماکسیموس نیز می شد که نوشته‌های زیباشناختی شان به شکل قطعات بزرگتری باقی مانده است. گرایش نخست تا دوران مدرن ظهور دوباره ای نیافت، در حالی که گرایش دوم بر زیباشناسی قرون میانه تأثیر گذاشت.
 
یکی از مسائلی که خاص این دوره پایانی و دین محور عصر باستان بود و راه حل های کاملا مناقشه برانگیزی را در پی داشت، این بود که آیا هنر بایستی به دین ملحق شود، یا به عبارت دقیق تر، آیا هنر بایستی خدایان را به نمایش بگذارد و مجسمه هایی را خلق کند که خدایان را به تصویر می کشند. برخی از نویسندگان دوران باستان، نظیر وارو و سنکا، مجسمه های الوهیای را که در شکل‌های انسانی ساخته شده بودند؛ تقبیح می‌کردند. دیگرانی نیز که پوسیدونیوس تا ماکسیموس صوری را در بر می گرفت، معتقد بودند که حتی اگر این مجسمه ها تحسین نیز نمی شدند دست کم بایستی مجاز بودند، زیرا هر گرایش دیگری به الوهیت، خارج از احتمالات انسانی قرار داشت. دیون پروسایی علاقمند به مجسمه های خدایان بود، فلوطین (Plotinus) مبنایی متافیزیکی را در ستایش خدایان می دید و بامبلیخوس معتقد بود که آن‌ها (مجسمه ها) در واقع «آکنده از الوهیت» هستند. پیش از قرون وسطی، در دوران باستان نیز مجادله درباره ستایش تصاویر درگرفته بود و مخالفین و موافقین از عقاید خاص خودشان جانبداری می کردند. آنان در دوره شمایل شکنی (iconoclasm) در قرن هشتم، در بیزانس (Byzantium)، وارد مناقشه ای جدی شدند.
 

چهار دگرگونی

دگرگونی هایی که هنرهای تجسمی در دوره یونانی گرایی به خود دید، خاستگاه های متعدد و ویژگی‌های گوناگونی داشت. برخی از آن‌ها صوری بود و قدما را از موضع کلاسیک به موضع باروک سوق داد. این تحولی دوگانه بود که دگرگونی از فرم‌های ایستا تا فرم های پویا و دگرگونی از فرم‌های طرفدار هارمونی تا فرم‌های طرفدار بیان را در بر می گرفت.
 
دگرگونی های دیگر، دگرگونی های اجتماعی و سیاسی بود که فرم‌های غنی و عظیم الجثه امپراتوری روم را جایگزین فرم های معمولی، محدود و صرفه جویانه جمهوری دمکراتیک آتنی کرد.
 
ثالثا، دگرگونی های ایدئولوژیکی نیز پدید آمد که از فلسفه های مادی و شبه مادی فلاسفه آیونی نخستین و سوفسطائیان تا فلسفه ایدئالیستی و دینی فلوطین و معاصرانش را شامل می شد. از آنجایی که این تغییر در پی اندیشه های ذاتی و الهام های الوهی در هنرمند بود، تأثیرات خودش را بر هنر و نظریه هنر بر جای گذاشت.
 
سرانجام، چهارمین نوع دگرگونی، خصیصه ای علمی داشت، که به پیشرفت تجربه و تحلیل وابسته بود و خود را در تکامل مفاهیم نشان می‌داد. بدین وسیله نظریه های مغرضانه و متحجرانه قدیمی اصلاح شد و به ویژه درباره نظریه وابستگی زیبایی صرفا بر ترکیب اجزاء، شک و تردیدهایی به وجود آمد و برخلاف مفهوم صرفأ عینی زیبایی، بر عناصر ذهنی و آگاهانه آن تأکید شد.
 
 زیبایی بدن ناشی از روح است که زیبایی خودش را به بدن می بخشد. وقتی که بدن تسلیم مرگ می شود و روح به جایی دیگر می رود. چیز خوشایندی در بدن باقی نمی ماند.
 
کسی که بر اساس واقعیت اثری را می آفریند، و تصور می کند که واقعا بدان می نگرد البته که زیبایی ای را نیافریده است، زیرا واقعیت آکنده از چیزهای ناهماهنگ و ناسازگار است و زیبایی اصلی به شمار نمی آید. بنابراین اگر اثری بر اساس واقعیت طراحی شود، از زیبایی به دور خواهد ماند. فیدیاس نیز مجسمه زئوس را نه به واسطه مشاهده واقعیت بلکه به واسطه تأمل بر زئوس هومر آفریده است. اگر او می توانست به خدا برسد و با عقل آن را درک کند، در این صورت البته که او می توانست اثرش را زیباتر سازد.
 
مثل یک صنعتگر خوب، او کار ساخت شهر سنگی و چوبی را آغاز کرد و در حالی که چشمانش را به سرمشق و الگو دوخته بود، اشیاء مرئی و محسوس را به ایده‌های غیرمادی مرتبط می ساخت.
 
منبع: تاریخ زیباشناسی، جلد اول، ووادیسواف تاتارکیوچ، ترجمه: سید جواد فندرسکی، صص616-614، نشر علم، تهران، چاپ أول، 1392