در تاریخ ثبت شده است که میرزا سیروس بخارایی روزی بر عمارت پادشاهی یکی از شاهان ایلخانی وارد شد تا پادشاه را کمی پند و اندرز دهد.

میرزا از دالان‌های اشرافی و طاق‌های طلاکاری‌شده عبور کرد تا نزد پادشاه رسید. پادشاه ایلخانی هم در حال تناول گوشت برّه‌ی کبابی بود و رخصت داد تا میرزا به حضور برسد.

میرزا گلویی صاف کرد و گفت: «همانا من بر تو وارد گشتم تا تو را پندی دهم که به واسطه‌ی آن، آخرت خویش را کنی آباد».

پادشاه تکّه گوشتی به دندان کشید و گفت: «سلام داش! خوبی؟ خوشی؟ نوکرتم. جونم داش؟ بفلما. سلاپا گوشم.»

میرزا با تعجّب گفت: «این چه طرز حرف زدن است؟ چرا لاتی صحبت می‌کنی؟ ما خیر سرمان در سده‌ی ششم هجری قمری زندگی می‌کنیم. در زمان ما این‌طوری حرف نمی‌زنند.»

پادشاه پاسخ گفت: «خودمم شلمنده‌ام داش! این نویسنده واس افزایش بار طنز مطلب این کارا رو می‌کنه. حالا ول کن این صوبت‌ها رو. بوگو بینیم پندت چی‌چی بود؟ یعنی آخرت‌مون از الان‌مون آبادتر می‌شه؟ مگه می‌شه آخه؟ ایستگاه کردی داش؟»

میرزا گفت: «نه‌خیر! من آمده‌ام تا راهی را به تو نشان دهم که بی‌شک اگر از آن راه عبور کنی، در آن دنیا قصرهایی به مراتب زیباتر از این کاخ خواهی داشت و خداوند نیز از تو خشنودتر خواهد بود. من آمده‌ام تا تو را با یک ارزش آشنا کنم، با یک کار پسندیده و زیبا، با یک مرام؛ مرامی به نام «وقف». تو در این دنیا مال و اموال بسیار داری؛ امّا آیا چیزی برای آن دنیای خود اندوخته‌ای؟ بیا و قدری از مال و ثروت و املاک خود را به مستمندان ببخش. اگر مالت را وقف کنی برای همیشه باقی می‌ماند و تا همیشه مردم دعاگویت می‌شوند و از همه مهم‌تر این‌که هزاران برابرش را از خدای خود پس‌ خواهی ستاند.»

پادشاه پوزخندی زد و گفت: «من فرک کردم پیج اینستاگرامی چیزی می‌خوای معرّفی کنی. برو عمو خدا روزیت رو یه جا دیگه بده. ما خیر سرمون شاهیم. کلّی خون ریختیم تا این قصر رو دُرُس کردیم. ما اگه آدم خوبی بودیم که خون نمی‌ریختیم که داش. این وقف مقف مال آدم خوباس که از الان به فکر اونور هم هستن.»

میرزا مغموم گشت و گفت: «خب حالا که به پند و نصیحتم گوش نکردی پس من یک موز بردارم؟»
 
گفتنی است از این‌جا به بعد ماجرا در هیچ کجای تاریخ ثبت نشده است و یکی از بزرگ‌ترین ابهامات تاریخ‌پژوهان همین است که آیا میرزا در آن روز موز را برداشت یا خیر.


منبع: مجله باران