از حافظ حافظان تا امام عارفان(1)


 





 
دوشادوش بينش علمي، فلسفي و مذهبي، يك نوع بينش حياتي و نشاط آفرين ديگر نيز وجود دارد كه از ركود و بي تحرك ماندن سير انديشه و افكار بشر در مدار نگرشهاي فلسفي و علمي جلوگيري مي‏كند اين نوع بينش را بايد بينش هنري ناميد. بينش هنري الهام بخش جان آدمي در خلق و ابداع لطائف و ظرائف جهان مادي و معنوي در جهت محاكات تمثال جمال دلرباي حقيقت هستي كه اصل اين واقعيت صنع اوست مي‏باشد پس بينش هنري پس از هماهنگ شدن با بينش مذهبي، بالندگي جانرا در فرايند سازندگي انسان، هدف نهائي خود قرار مي‏دهد و هنرمند ديندار بدنبال وحدت و هماهنگي ايندو نوع بينش و نگرش در متن كتاب وجودش، همؤ نيروهاي خلّاق و سازندؤ خود را در راستاي تفسيري نو از ارزشهاي والاي حيات روحاني انسان، و فلسفؤ آفرينش جهان، استخدام مي‏كند.
خصوصيت جهانبيني ديني و بينش مذهبي است كه به ديگر بينش‏ها و نگرشهاي عقلي، ذوقي و علمي انسان حيات در جهت آرمان ساز، و ثبات و استواري در جهت كشف صحيح شاخص‏هاي پر رمز و راز جهان مي‏دهد.
هنرمند شاهراه ادب و دانش و پير كامل طريق طريقت و بينش، حضرت مولانا اين دقيقه را (يعني توانمندي دين در جهت دادن به بينش‏هاي علمي، فلسفي و هنري) به خوبي دريافته كه:
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك
تا كه آگه گردد از خود، جان پاك
چون شود آگه ز خود اين جانِ پاك
جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)
و نبايد از اين دقيقه فلسفي در قلمرو هنر شناسي غفلت كرد كه هنر نيز همانند علم، يك حقيقت ذو مراتب است و چون شعر برترين مرتبؤ آنست نبايد از جايگاه آن در ادب پارسي و از تاثير آن بر ارزشهاي اخلاقي و حقايق عرفاني غافل بود شعر، شور شعور درون، تحت شرايط خاص عشق و جنون است كه با استخدام تخيّل به زبان كششي آهنگين و عاطفي مي‏بخشد. و شاعر، كسي است كه با الهام از نيروي جادوئي عشق، ثبات را از خواننده و شنونده مي‏گيرد(2) و همينست حال شعر شيرين و شور آفرين نسبت بخود سراينده.
پس جاني كه شعر شيرين، در آن اثر ندارد در راي دانايان، فرق چنداني با گاو و خر ندارد و رواني كه از درك دلربائي جمال هنر، محروم و بي خبر است به مشرب عارفان، بي‏بهره از نور بصر؛ و به فتواي عاشقان بر او نمرده، نماز خواندن، روا باشد.
هر آن دلي كه درين حلقه نيست زنده به عشق
بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)
پس حقيقت اينستكه: "قضاوت پيرامون شاعران و ارزيابي انديشه‏هاي ادبي، هنري آنان، و در مواردي، نقد بعضي از چكامه‏ها يا نوشتار ادبيشان، خود، امري است كه هنر مي‏طلبد و از اين رهگذر، آن طيفي از انديشمندان كه از ذوق ادبي، هنري طرفي نبسته‏اند چه ياراي اينكه در اين راستا، خامه تحرير به رقم تقرير زنند و چنگ تدبير به ريسمان تقدير.
چون سخن منظوم، سخني است كه سخنور در ارائه آن از كيفيات گونه‏گون درون و حالات جنون بهره مي‏برد، آري شاعر، همان معمار معمّاي مرموز روح است كه غوغاي درون خود را در طبق اخلاص هنر مرموز و پر اسرار مي‏نهد و آن را براي تماشاي بينايان در سينماي تصوير انداز مختلف عشق به نمايش. و در اين دستان عاشقانه و شگرد ماهرانه، داستان عشق مي‏سرايد و بنوعي عشق آفريني دست مي‏يازد. عجب نيست كه عشق شاعران و عاشقان عشق آفريني كند عجب اينستكه: بي خبران اين دقيقه را دريافت نكرده‏اند كه شاعران از تبار عشقند و آتش درون خود را كه با آن، مس انانيت و بيگانگي از درد مردم را مي‏گدازند، در آتشكده محبت به تجلّي مي‏گذارند و صندوق سر بستؤ حقايق هستي را كه مملو از چاشني عشق و مستي است با الهام از شعور درون، باز مي‏نمايند بلي، شاعران و شعر سنجان، اين معني را در پرتو اتحاد نفساني دريافته‏اند كه: شعر در هر قالبي، جام زرّين حيات جاوداني روح و روان شاعري است بطوري كه سر انگشت ذوق سرشار شاعر، اين جام را، فراسوي هر حقيقت، سير دهد آن حقيقت، در اين جام به جلوه‏گري مي‏نشيند؛ پس جام وجود شاعر، جهاني است كه استعداد تجلّي و ظهور صور همه اضداد و تمثال همه حقايق عالم مثال را بطور روشن و زلال و برون از بلور دودي خيال، در خود دارا هست، چون شعر، تجلّي هنر است و هنر همه حقايق هستي را در قبض و بسط حسن روزافزون يوسف جمال، براي ظهور عشق در عشوه گريهاي زليخاي وصال، قرار مي‏دهد. و به تغيير تعبير، درون شاعر، چونان نقشؤ جغرافياي جهاني است كه هم اطوار و شئونات وجودي و خصايص اخلاقي و شرايط فيزيكي همه پديده‏ها و موجودات را با خط ارتباط بهم اتصال مي‏بخشد همچنانكه در يك نقشه بين كوچكترين روستا تا بزرگترين شهر.
در نهاد نا آرام شاعران واقعي نيز بين شايسته‏ترين و كاراترين مفاهيم بلند انساني كه جهت سير صعودي انسان را تبيين مي‏كند با كم ارزشترين واژه‏هاي معرفتي و اخلاقي كه درست، سير نزولي منش انساني را تعيين مي‏كند رابطؤ وثيقي برقرار است و اين هماهنگيِ ناهماهنگيها و خلق مدام و فيض دائم و تامِ روح شاعر، حقايق متضاد و فراوان و پيادؤ آنها در اسلوب واژگان، بعضي از تنگ نظران تك بعدي را به قضاوتي اينسوئي پيرامون پيشوايان بزرگ شعر و معرفت و پيشگامان سترگ علم و حكمت، واداشته است از اين رو بعضي از آنان شخصيت پيشوايان بزرگ هنر و عرفان، چون مولانا و حافظ و... را در كاناليزؤ دم غنيمت شمردن و منحصر كردن سيماي روحاني عشق در عشقبازي مجازي قرار داده‏اند كه اين كار، مستلزم نوعي محدوديت اقليمي در جغرافيايِ پهناور جهان عاشقانؤ شاعريست. بلكه حق اينستكه بگوييم: زبان شعري شاعراني كه در مكتب توحيد و پرستش تربيت يافته و در قلمرو عشق حق، بار اقامت انداخته‏اند، زبانيست كه حاوي بيان حقايق قرآني و كليد فهم دقايق عرفاني و كلك مربّيم ارزشهاي والاي مقام انساني است."(4)
گذري بر دواوين بزرگان عرفان و ادب پارسي خود روشنگر اين معني و موجب اذعان به آنست و بي ترديد مهمترين امر در تحكيم جنبؤ ارزشي شعر (تا ميزاني كه معدن علم و حكمت، پيامبر ختمي مرتبت، زبان عصمت به بيان اين حقيقت گشود كه: ان من الشعر لحكمه(5)، كه مرحوم محمد تقي مجلسي، حكمت را بر بيان مراتب توحيد ذوالجلال و تبيين صفات جمال و جلال، و همينطور مدح و منقبت پيامبر، ائمه اطهار و پيروانِ راستينشان از اصحاب فضل و كمال حمل كرده است.)(6) همين رنگ پذيري شاعران مسلمان از دينِ مبين اسلام و الهام از لطائف روحاني قرآن بوده و هست.
دومين امري كه بعنوان فلسفؤ ارزشي شعر، قابل طرح و بررسي است برانگيختن نيروهاي عاطفي، حماسي و عاشقانه مردم است كه شاعر با زبان بخشيدن به دردهاي دروني مردم در پرتو استمداد از نيروي توانمند تخيّل، احساسات آنانرا در مهار مي‏گيرد و چونان باغباني ماهر، شاخؤ درد را به درختِ دل، پيوند مي‏زند و دود آه از درونِ خسته دلانِ مصيبت ديده، بيرون مي‏كشد چون عشق و تخيل باعث مي‏شود كه: روح لطيف شاعر در عصمت ملكوتي پگاه بامدادان، ترنّم بلبلان را تفسير، و در سكوت پر هيبت شبانگاهان، اسرار آفرينش را تقرير كند، از بارقؤ رحماني عشق و خيال است كه روح روحاني شاعر، در اُنس با سحر، نوازش جانبخش نسيم سحري در اُركست موسيقي خلقت او را مسحور، و در قهقهؤ مستانؤ يار، غرق سرور مي‏كند؛ عشق است وخيال نه الفاظ و استعارات و قيل و قال، كه نجواي پر جوش و خروش امواج دريا را، و چشمك چشم جادوئي چشمه‏ساران عرصؤ صحرا را با خود به يغما مي‏برد؛ و باز در پرتو عشق و تخيّل است كه: در چشمان بخون نشستؤ غروب و در پيراهنِ ارغواني شفق، روح لطيف شاعر، هم آغوش حزن و اضطراب است.
اما سومين امري كه مي‏تواند بعنوان فلسفؤ ارزشيِ شعر، مورد تامّل و ارزيابي واقع شود، روش آموزشي و زبان مردمي شاعران است مبادا تصوّر رود كه تفاوتي بين اين امر و امر دوم نيست چه اينكه تمايز دو امر از هم با اندكي دقت، روشن مي‏شود چون در امر دوم، سخن از همدلي شاعر با مردم بود و در اينجا سخن از همزباني شاعر با مردم به ميان ميايد كه اين همزباني حاصل سبك آموزشي آنان است و سبك مذكور، نتيجؤ نبوغ و بلند نظري شاعر در قلمرو ذوق شعري است كه شاعر، مفاهيم ظريف و معاني لطيف عشقي، عرفاني را در قالب الفاظي دلنشين و ساده، چون خطّ و خال و چشم و ابرو، پياده مي‏كند و رمز نفوذ هنر و انديشه‏هاي هنرمندانه تا اعماق جان آدميان نيز همين است، البته نبايد تصور شود كه اين امر به معناي ترويج ابتذال در زبان شعري است چه اينكه بارزترين اعجاز شعر در اينستكه زبان شاعرانه در عين سادگي و متعارف بودن الفاظ متداول در آن، سبك خاص خود را حفظ كرده است. زيرا بزرگاني چون حافظ و سعدي با كاربرد الفاظي شيرين، رسا و ساده، و براي عموم، دلنشين و با جاذبه، با اسلوبي در نهايت عذوبت و دلپذيري، فصاحت و بلاغت را چون شير و شكّر به هم در آميخته‏اند و بر والاترين قله‏هاي شعر و غزل پارسي صعود كرده‏اند. آري آموزش‏هاي شاعران بر اثر شور شاعرانه و سوز عارفانه و تب و تاب عاشقانه، آميزه‏اي از اعجاز بيان و راز و نياز آدميان، در تجليگاه عشق و نيايشِ با جانان بوده است و به بياني ديگر: اگر شعر، بيشترين نفوذ در نفوس دارد چون آميزه‏اي از دل و الهام است؛ از اين رو، شاعران، روششان تمثالي از روش پيامبران الهي بوده است؛ سخن پيامبران، چنانكه سلسله جنبانِ رشتؤ هستي عالم امكان فرمود: "در حد عقول آدميان بود"(7) تا روششان قبول آنان. و از همين خصيصه برخوردارست شعر شاعران. بنگريم به نظام عِقد زيباي كلام نظامي در مثنوي مخزن الاسرار كه ترجماني براي اين مدعاست.
بلبل عرشند، سخن پروران
باز، چه مانند به آن، ديگران
پردؤ رازي كه سخن پروري است
سايه‏ئي از پردؤ پيغمبريست
پيش و پسي بست، صف كبريا
پس، شعرا آمد و، پيش، انبيا
ايندو نظر، محرم يك دوستند
ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)
پس رمز موفقيت شاعران و تاثيرشان بر جامعه به زبان آموزشي آنان كه زباني مردمي، روح نواز و داروي التيام بخش دردهاي دروني مردم است بر مي‏گردد، علي رغم روشهاي آموزشي فيلسوفان كه بر اثر قرار دادن روح آدمي در چهارچوب تفكرات صرف عقلاني، ملال‏آور و خسته كننده است. از اينروي فيلسوفان به تعبير حكيمانؤ شهيد مطهري، شاگرد برجستؤ امام خميني(ره) در كتاب جاذبه و دافعؤ علي(ع)، شاگرد پرور بودند نه مريد پرور.(9)
اما چهارمين امري كه معيار تحكيم جنبؤ ارزشي شعر را بازگو مي‏كند سنخيت بين شعر و روح است شعر بخاطر قالب تركيبي ظريف و لطيفي كه در آن بين الفاظ مفرد به كار گرفته مي‏شود و به جهت روح زنده‏اي كه بر اثر تشبيهات، كنايات، استعارات و تمثيلات زيبا و پر شور، بر اين قالب، سايؤ رحمت و نشانؤ سحر و حكمت انداخته، در روح كه حقيقتي روحاني و لطيف است تاثير مي‏گذارد و از سخن ديگر غنچؤ شكوفان بوستانِ راز، نظامي نكته پرداز، كه مي‏فرمايد:
هر رطبي كز سر اين خوان بود
آن نه سخن، پاره‏ئي از جان بود
شعر چو لعلي كه برآيد ز، كان
رخنه كند بيضؤ هفت، آسمان
نبست فرزندي ابيات چست
بر پدر طبع بدارد درست(10)
بخوبي مي‏توان سنخيت بين نفس و شعر، استنباط كرد. پس به هر اندازه نفس از لطافت بالاتر برخوردار باشد طبع از سلامت بيشتر، بهره‏مند است و در نتيجه، شعرِ بهتر مي‏گويد.
شايد با اين مختصر مقدمه، جايگاه والاي شعر از نظر ارزشي بر اصحاب معرفت و ارباب بصيرت و حكمت، روشن شد، اينك وقت آن فرا رسيده است كه اعجاز قدسي حافظ را در سرودن غزلِ عرفاني كه به اشعار وي سيمائي ملكوتي داده است، بازگوئيم: تا زمينؤ مقايسه بين اشعار اين پير كامل با اشعار امام راحل هموار شود. چه انديشمند منصف و خوش ذوقي است كه بر اين باور، پايبند نباشد كه حافظ در مقولؤ غزل، شعر پارسي را به اوج كمال و نهايت اتقان رسانده است. آري اعجاز حافظ در غزل به حدّي است كه گوئي وي تجلّي عيني و مصداق خارجي فصاحت و بلاغت است كه نه پيش ازو، و نه بعد ازو، كسي در قلمرو غزل سرائي و سحر بيان به پاي وي نمي‏رسد. سعدي، خواجو، عراقي، عطار، مولوي، سلمان ساوجي و... هر يك در مقولؤ غزلسرائي قدمي براي فتح اين قلؤ رفيع برداشته، امّا لسان الغيب را بنگر كه با در نظر داشتن برآيند كلّي عشق و هنر، آخرين قدم را كه عبارتست از فتح اين قله، با همؤ مشكلاتي كه در اين راه بود، با قداستِ قلم برداشت؛ و به ديگر تعبير، همو بود كه در معركؤ بازيگران پارسيگوي توانست نه تنها احساسات شاعرانه و هيجانات عاشقانؤ خود را برانگيزد كه قادر به برانگيختن احساسات روحي، و بروز حالات دروني باقي بازيگران شوخ و عيار و تماشاچيانِ شيرين كار بوده است؛ آري او خورشيدي است كه با بر افروختگي تمام، هميشه در آسمان عشق و عرفانِ متجلّي در آئينؤ ادب پارسي از خود نور افشاني كرده است و هيچگاه هنرمندان خطؤ ادب و عرفان را از حرارت و گرمي محروم نساخته است مضامين بلند غزل عرفاني اوست كه در خلوت سحرگاهان، شراري از آتش عشق در جان مشتاقان سوخته دل، بجلوه‏گري و رقص خندان مي‏نشاند و مفاهيم گرانقدر و لطيفِ ذوقي اوست كه سرود عشق را در جان پاك عاشقانِ شيدا دل به ظهور مي‏رساند و معاني پر شور و جذاب اوست كه روان روشنِ عاشقان فجر وصال را در شب پر سوز هجر و فراق به وجد و سماع طربناك وا مي‏دارد، نكته‏هاي باريك و لغزهاي لغزايندؤ بزمي اوست كه شراب وجد و بيخودي به مستانِ سينؤ چاك، در عزيمتگاه مغاك مي‏نوشاند تا پايكوبان براي سر انداختن در پاي يار، عزم كوي وصال كنند و كف زنان در قهقهؤ مستانؤ يار، جام فنا را سر كشند تا راز بقا را دريابند.
عجب است از دكتر سروش كه خود از عالمان و متفكرانِ عارف مشربي است كه با تعلق خاطر تمامي كه به نحله‏هاي ذوقي، عرفاني از يكسو، و احاطؤ كاملي كه بر اشعار لسان الغيب، خواجه حافظ شيرازي از ديگر سو، دارد، حضرت مولانا را در وصول به مقامات عرفاني و مدارج عالي روحاني از حافظ، برتر، و در درك و تفسير فراگير عشق بنحوي كه عاشق و معشوق، هر دو صيد كمند آن باشند نه تنها مولانا را پيشتر، كه اين تفسير فراگير را منحصر به جهانبيني آن عارف بي نظير مي‏داند. نظر نامبرده در اين خصوص بدين قرار است: نزد حافظ "ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است" و "ز عشق نا تمام ما جمال يار، مستغني است" و مرتبؤ عاشقي، مرتبؤ احتياج و نياز است و مرتبؤ معشوقي، مرتبؤ استغنأ و ناز و اشتياق، و سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است. اما هيچ جا سخن از اين نيست كه عشق يك حقيقت است كه دو جلوه دارد و يك سقف است كه بر دو ستون بنأ مي‏شود: عاشق و معشوق. و ايندو بر هم و با هم يك حقيقت را مي‏تنند. آن رائحه رايج كه عشق نزد عاشق است و بس و معشوق بي‏خبر و مستغني از عاشق و بي نصيب از عشق مي‏زيد همچنان از اشعار حافظ، استشمام مي‏شود و اين كجا و آن نكتؤ ناب عطرآگين كه مولانا از آن پرده برمي‏گيرد كجا، كه معشوقان نيز از عشق حظّي و نصيبي است، و عشق عاشقانه داريم و عشق معشوقانه؛ و يك جا در جامؤ رنجوري و التهاب و نياز روي مي‏نمايد و جاي ديگر در جامؤ سرخروئي و استغنأ و ناز. (11)
در نقد عبارات فوق گوئيم؛ اولين نكته‏ئي كه لازم است در تبيين و تحليل آن، قباي تحقيق را بر اندام عبارت راست كرد همين فرق بسيار، ميان عاشق و معشوق، در تلقي حافظ است. كار منحصر به فرد خواجه حافظ در مقولؤ ترسيم و توصيف عشق، فرق نهادن بين عاشق و معشوق در يك تلقي عارفانه از عشق است و فرق ننهادن بين آندو، در ديگر تلقي. حافظ وقتي كه مي‏گويد: ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است، بزرگترين شاهكار معرفتي را در مقوله عشق در همين مصرع، بيان كرده است كه مصرع دوم "چو يار، ناز نمايد شما نياز كنيد" يعني معيار فرق بين عاشق و معشوق را نياز از يكسو، كه همان عاشق است و ناز از ديگر سو كه معشوق است قرار داده است، پس فرق عاشق و معشوق از منظر پاك حافظ به جنبؤ عشقبازي آندو برمي‏گردد عشق ورزي و دل بستن معشوق به عاشق بر مبناي ناز است كه مبني خلقت بر اين استوار است كه هر دلبر طنازي عشق خود را در عشوه‏گري و ناز به عاشق ابراز مي‏كند؛ پس ناز معشوق نيز اگر چه به ظاهر از بي نيازي وي حكايت مي‏كند ولي در واقع اين ناز، عين نياز است و از نهايت اشتياق. خواجه در بيتي از غزلي ديگر، همين ناز و نياز را در قالبي ديگر، همراه با نسبت وصف اشتياق معشوق به عاشق و احتياج عاشق به جهت جنبؤ امكاني وي (كه به اين لحاظ فقر محض است) به معشوق بيان مي‏كند كه اين تغيير تعبير تا حدودي از چهرؤ قيد بسيار، در مصرع ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است پرده برداشته، آنرا تفسير مي‏كند كه اين فرق مي‏تواند ناز يكي و نياز ديگري، و همينطور، احتياج يكي و اشتياق ديگري باشد تا بگوئيم:
سايؤ معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)
و ممكن است اين فرق، ذات مظاهر را از يكسو و مظاهر را از ديگر سو در بر بگيرد كه همان تشكيك اخصي عارفان است چه اينكه برترين انديشه عرفاني كه همان وحدت حقؤ حقيقيّؤ وجود است بر اشعار عرفاني خواجه به تشعشع نشسته است كه توحيد واقعي همين اسقاطِ اضافاتي است كه از جمله آن نظر استقلاي به وجود عاشق است و چون عاشق را موجودي فقير از موجودات عالم امكان مي‏يابد كه از خود هيچ ندارد بلكه هر آنچه هست از معشوق است بر خود زيبنده نمي‏بيند كه در هر موردي از عشق هر دو نسبت به هم گويد و شعر لبيد را الاكل شئما خلا اللّه باطل كه قطب عالم امكان و سلطان عاشقان، محمدبن عبداللّه، خاتم پيامبران با خود زمزمه مي‏كرد ناديده گيرد. آري حافظ اين دقيقه لطيف عرفاني و نكتؤ شريفِ قرآني را بخوبي دريافته بود كه
"وجود و موجودي سواي حق تعالي نيست و هر آنچه اسم سوي بر آن اطلاق شود آن موجود از مظاهر و شئونات ذات حق است و كاربرد واژؤ سوي بر آن، از ناداني و گمراهي است و علت آن، فرو رفتن مردم در امور اعتباري و غافل ماندنشان از حقيقت وجود و اطوار آنست"(13)
و بر مبناي اين تلقي عارفانه از اصل هستي و رجوع كثرت به وحدت است كه مي‏گويد:
اي باد گر به گلشن احباب بگذري
زنهار، عرضه ده بر جانان، پيام ما
گو نامِ ما ز، ياد به عمداً چه ميبري
خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)
و آن بعد از رجوع كثرت به وحدت، و نيل به مقام فنا مجاز در حقيقت است كه در كلام امام عارفان و اميرمومنان، از آن، به "صحوالمعلوم مع محو الموهوم"(15) و در گلشن شاگرد معرفت مكتب حيدري، محمود شبستري، از آن، به:
نشانم داده‏اند اندر خرابات
كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)
تعبير شد. اما حضرت مولانا در اشعاري كه در زمينه ارتباط عاشق و معشوق سروده است به اين نوع توحيد شناسي و وحدت‏يابي به راحتي نمي‏توان در آن اشعار، دست يازيد.
پس معلوم شد كه قيد "فرق" در بيتِ
ميان عاشق و معشوق، فرق بسيار است
چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)
اشاره به تشكيك و مراتب در عشق عاشق و معشوق است كه مرتبؤ يكي ناز و مرتبؤ ديگري نياز است و دقيقه مهمّي كه نبايد از آن غفلت كرد اينستكه اين دو مرتبه، نسبتشان به هم طولي است نه عرضي، يعني نياز عاشق در طول ناز معشوق است، و در صورتي كه اين معني را نپذيريم، اين بيت: ميان عاشق و معشوق، هيچ حائل نيست
تو خود، حجاب خودي حافظ، از ميان برخيز(18)
كه حاوي بيان اتحاد عاشق و معشوق از ديدگاه معرفتي حافظ است (كه خواجه، تحقق‏يابي اين اتحاد را مسبوق به برگرفتن حدود ماهوي وجود از هستي عاشق مي‏داند) معقول نمي‏افتد. و حق اينستكه عالي‏ترين بيان و راقي‏ترين ترجمان، مدار انديشه عرفاني بزرگاني چون حافظ، همين اتحاد جان و جانان است كه درين ره خودي و منيّت، پردؤ جدائي و حرمان است.
براي هضم و درك اين معني پيراهن اجمال خواجه را به قباي تفصيل بدل كرده و گوش جان به كلام يكي از ابدال مي‏سپريم:
كسي بر سرّ وحدت گشت واقف
كه خود، واقف نشد اندر مواقف
دل عارف، شناساي وجود است
وجود مطلق، او را در شهود است
برو تو خانؤ دل را فرو روب
مهيا كن مقام و جاي محبوب
وجود تو، همه، خارست و خاشاك
برون انداز از خود، جمله را پاك
چو تو بيرون شوي، او اندر آيد
بتو بي‏تو، جمال خود نمايد
نماند در ميانه، هيچ تمييز
شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)
اما اشعاري كه بطور روشن و بدون از تاويل و تفسير، صراحت در اين معني دارد كه عشق، وصف حال هر يك از عاشق و معشوق است و بر اين گمان كه "معشوق بي‏خبر از عشق مي‏زيد" خط بطلان مي‏كشد در ديوان حافظ، فراوان است كه از آن جمله، به اشعار ذيل، مي‏توان، استناد جست: عاشقان را گر در آتش مي‏پسندد لطف دوست
تنگ چشم، گر نظر در چشمؤ كوثر كنم(20)
كه لطف دوست، همان مهر و محبت اوست و محبت نيز چيزي جز عشق نيست چنانكه مولانا در ضمن حكايتي به آن اشارتي دارد.
نيست فرقي در ميان حب و عشق
شام در معني نباشد جز دمشق

پي‌نوشت ها :
 

1ـ مثنوي معنوي، دفتر اول.
2ـ اين مقاله فقط، جنبؤ ارزشي را منظور داشته و تعريف ماهو شعر را جا گذاشته، علاقه‏مندان مي‏توانند براي وصول به آن، به فصل نخست از فن فهم "منطق الشفا" و "مقالؤ نهم، فصل اولِ كتاب اساس الاقتباس خواجه نصير، تصحيح رضوي نشر دانشگاه ص 586" و كتاب "جوهر النضيد" ص 300 نشر بيدار، مراجعه كنند.
3ـ ديوان حافظ، انتشار علمي، خط صانعي خراساني ص 123
4ـ عبارات از مجموعؤ ادبي "فجر جنون" اثر نگارندهc
5ـ من لايحضره الفقيه، بيروت، ج 4 ص 272
6ـ روضة المتقين، ج 13، ص4، اصل عبارت آن بزرگ اينست: روي ان من الشعر لحكمة و هو مايكون في التوحيد و المدح و المنقبة و الزهد والمواعظ، كاشعار الحكيم الرومي و العطار.
7ـ بحارالانوار، موسسؤ الوفا، بيروت ج2 ص 242
8ـ خمسؤ نظامي، مخزن‏الاسرار، خط ميرخاني ص15
9ـ پيشگفتار جاذبه و دافعؤ امام علي(ع) ص11/10
10ـ مخزن‏الاسرار، خط م، ص 16
11ـ قصؤ ارباب معرفت، موسسؤ فرهنگي صراط ص270 و 269
12ـ ديوان حافظ سابق. ص 140
13ـ رسالؤ وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، از استاد علامه، حسن زاده آملي ص 73 و هذا نصه: اعلم انه لا وجود و لاموجود سواه و كل ما يطلق عليه اسم السوي فهو من شئوناته الذاتية واطلاق السوي عليه من الجهل و الغيّ لانغمارهم في الاعتبارات و الامور الاعتبارية و غفلتهم عن الحقيقة واطوارها.
14ـ ديوان حافظ سابق، ص5
15ـ انوار جليّه: ملا عبداللّه مدرس زنوزي تصحيح علامؤ آشتياني، ص 30، شرح منازل السائرين، انتشارات بيدار ص 490
16ـ گلشن راز، انتشارات احمدي، شيراز، ص77.
17ـ ديوان حافظ سابق، ص122.
18ـ ماخذ پيشين، ص150.
19ـ گلشن راز سابق، ص 37.
20ـ ديوان حافظ سابق، ص198.
ارسال توسط کاربر : sm1372