از حافظ حافظان تا امام عارفان(1)
خصوصيت جهانبيني ديني و بينش مذهبي است كه به ديگر بينشها و نگرشهاي عقلي، ذوقي و علمي انسان حيات در جهت آرمان ساز، و ثبات و استواري در جهت كشف صحيح شاخصهاي پر رمز و راز جهان ميدهد.
هنرمند شاهراه ادب و دانش و پير كامل طريق طريقت و بينش، حضرت مولانا اين دقيقه را (يعني توانمندي دين در جهت دادن به بينشهاي علمي، فلسفي و هنري) به خوبي دريافته كه:
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك
تا كه آگه گردد از خود، جان پاك
چون شود آگه ز خود اين جانِ پاك
جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)
و نبايد از اين دقيقه فلسفي در قلمرو هنر شناسي غفلت كرد كه هنر نيز همانند علم، يك حقيقت ذو مراتب است و چون شعر برترين مرتبؤ آنست نبايد از جايگاه آن در ادب پارسي و از تاثير آن بر ارزشهاي اخلاقي و حقايق عرفاني غافل بود شعر، شور شعور درون، تحت شرايط خاص عشق و جنون است كه با استخدام تخيّل به زبان كششي آهنگين و عاطفي ميبخشد. و شاعر، كسي است كه با الهام از نيروي جادوئي عشق، ثبات را از خواننده و شنونده ميگيرد(2) و همينست حال شعر شيرين و شور آفرين نسبت بخود سراينده.
پس جاني كه شعر شيرين، در آن اثر ندارد در راي دانايان، فرق چنداني با گاو و خر ندارد و رواني كه از درك دلربائي جمال هنر، محروم و بي خبر است به مشرب عارفان، بيبهره از نور بصر؛ و به فتواي عاشقان بر او نمرده، نماز خواندن، روا باشد.
هر آن دلي كه درين حلقه نيست زنده به عشق
بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)
پس حقيقت اينستكه: "قضاوت پيرامون شاعران و ارزيابي انديشههاي ادبي، هنري آنان، و در مواردي، نقد بعضي از چكامهها يا نوشتار ادبيشان، خود، امري است كه هنر ميطلبد و از اين رهگذر، آن طيفي از انديشمندان كه از ذوق ادبي، هنري طرفي نبستهاند چه ياراي اينكه در اين راستا، خامه تحرير به رقم تقرير زنند و چنگ تدبير به ريسمان تقدير.
چون سخن منظوم، سخني است كه سخنور در ارائه آن از كيفيات گونهگون درون و حالات جنون بهره ميبرد، آري شاعر، همان معمار معمّاي مرموز روح است كه غوغاي درون خود را در طبق اخلاص هنر مرموز و پر اسرار مينهد و آن را براي تماشاي بينايان در سينماي تصوير انداز مختلف عشق به نمايش. و در اين دستان عاشقانه و شگرد ماهرانه، داستان عشق ميسرايد و بنوعي عشق آفريني دست مييازد. عجب نيست كه عشق شاعران و عاشقان عشق آفريني كند عجب اينستكه: بي خبران اين دقيقه را دريافت نكردهاند كه شاعران از تبار عشقند و آتش درون خود را كه با آن، مس انانيت و بيگانگي از درد مردم را ميگدازند، در آتشكده محبت به تجلّي ميگذارند و صندوق سر بستؤ حقايق هستي را كه مملو از چاشني عشق و مستي است با الهام از شعور درون، باز مينمايند بلي، شاعران و شعر سنجان، اين معني را در پرتو اتحاد نفساني دريافتهاند كه: شعر در هر قالبي، جام زرّين حيات جاوداني روح و روان شاعري است بطوري كه سر انگشت ذوق سرشار شاعر، اين جام را، فراسوي هر حقيقت، سير دهد آن حقيقت، در اين جام به جلوهگري مينشيند؛ پس جام وجود شاعر، جهاني است كه استعداد تجلّي و ظهور صور همه اضداد و تمثال همه حقايق عالم مثال را بطور روشن و زلال و برون از بلور دودي خيال، در خود دارا هست، چون شعر، تجلّي هنر است و هنر همه حقايق هستي را در قبض و بسط حسن روزافزون يوسف جمال، براي ظهور عشق در عشوه گريهاي زليخاي وصال، قرار ميدهد. و به تغيير تعبير، درون شاعر، چونان نقشؤ جغرافياي جهاني است كه هم اطوار و شئونات وجودي و خصايص اخلاقي و شرايط فيزيكي همه پديدهها و موجودات را با خط ارتباط بهم اتصال ميبخشد همچنانكه در يك نقشه بين كوچكترين روستا تا بزرگترين شهر.
در نهاد نا آرام شاعران واقعي نيز بين شايستهترين و كاراترين مفاهيم بلند انساني كه جهت سير صعودي انسان را تبيين ميكند با كم ارزشترين واژههاي معرفتي و اخلاقي كه درست، سير نزولي منش انساني را تعيين ميكند رابطؤ وثيقي برقرار است و اين هماهنگيِ ناهماهنگيها و خلق مدام و فيض دائم و تامِ روح شاعر، حقايق متضاد و فراوان و پيادؤ آنها در اسلوب واژگان، بعضي از تنگ نظران تك بعدي را به قضاوتي اينسوئي پيرامون پيشوايان بزرگ شعر و معرفت و پيشگامان سترگ علم و حكمت، واداشته است از اين رو بعضي از آنان شخصيت پيشوايان بزرگ هنر و عرفان، چون مولانا و حافظ و... را در كاناليزؤ دم غنيمت شمردن و منحصر كردن سيماي روحاني عشق در عشقبازي مجازي قرار دادهاند كه اين كار، مستلزم نوعي محدوديت اقليمي در جغرافيايِ پهناور جهان عاشقانؤ شاعريست. بلكه حق اينستكه بگوييم: زبان شعري شاعراني كه در مكتب توحيد و پرستش تربيت يافته و در قلمرو عشق حق، بار اقامت انداختهاند، زبانيست كه حاوي بيان حقايق قرآني و كليد فهم دقايق عرفاني و كلك مربّيم ارزشهاي والاي مقام انساني است."(4)
گذري بر دواوين بزرگان عرفان و ادب پارسي خود روشنگر اين معني و موجب اذعان به آنست و بي ترديد مهمترين امر در تحكيم جنبؤ ارزشي شعر (تا ميزاني كه معدن علم و حكمت، پيامبر ختمي مرتبت، زبان عصمت به بيان اين حقيقت گشود كه: ان من الشعر لحكمه(5)، كه مرحوم محمد تقي مجلسي، حكمت را بر بيان مراتب توحيد ذوالجلال و تبيين صفات جمال و جلال، و همينطور مدح و منقبت پيامبر، ائمه اطهار و پيروانِ راستينشان از اصحاب فضل و كمال حمل كرده است.)(6) همين رنگ پذيري شاعران مسلمان از دينِ مبين اسلام و الهام از لطائف روحاني قرآن بوده و هست.
دومين امري كه بعنوان فلسفؤ ارزشي شعر، قابل طرح و بررسي است برانگيختن نيروهاي عاطفي، حماسي و عاشقانه مردم است كه شاعر با زبان بخشيدن به دردهاي دروني مردم در پرتو استمداد از نيروي توانمند تخيّل، احساسات آنانرا در مهار ميگيرد و چونان باغباني ماهر، شاخؤ درد را به درختِ دل، پيوند ميزند و دود آه از درونِ خسته دلانِ مصيبت ديده، بيرون ميكشد چون عشق و تخيل باعث ميشود كه: روح لطيف شاعر در عصمت ملكوتي پگاه بامدادان، ترنّم بلبلان را تفسير، و در سكوت پر هيبت شبانگاهان، اسرار آفرينش را تقرير كند، از بارقؤ رحماني عشق و خيال است كه روح روحاني شاعر، در اُنس با سحر، نوازش جانبخش نسيم سحري در اُركست موسيقي خلقت او را مسحور، و در قهقهؤ مستانؤ يار، غرق سرور ميكند؛ عشق است وخيال نه الفاظ و استعارات و قيل و قال، كه نجواي پر جوش و خروش امواج دريا را، و چشمك چشم جادوئي چشمهساران عرصؤ صحرا را با خود به يغما ميبرد؛ و باز در پرتو عشق و تخيّل است كه: در چشمان بخون نشستؤ غروب و در پيراهنِ ارغواني شفق، روح لطيف شاعر، هم آغوش حزن و اضطراب است.
اما سومين امري كه ميتواند بعنوان فلسفؤ ارزشيِ شعر، مورد تامّل و ارزيابي واقع شود، روش آموزشي و زبان مردمي شاعران است مبادا تصوّر رود كه تفاوتي بين اين امر و امر دوم نيست چه اينكه تمايز دو امر از هم با اندكي دقت، روشن ميشود چون در امر دوم، سخن از همدلي شاعر با مردم بود و در اينجا سخن از همزباني شاعر با مردم به ميان ميايد كه اين همزباني حاصل سبك آموزشي آنان است و سبك مذكور، نتيجؤ نبوغ و بلند نظري شاعر در قلمرو ذوق شعري است كه شاعر، مفاهيم ظريف و معاني لطيف عشقي، عرفاني را در قالب الفاظي دلنشين و ساده، چون خطّ و خال و چشم و ابرو، پياده ميكند و رمز نفوذ هنر و انديشههاي هنرمندانه تا اعماق جان آدميان نيز همين است، البته نبايد تصور شود كه اين امر به معناي ترويج ابتذال در زبان شعري است چه اينكه بارزترين اعجاز شعر در اينستكه زبان شاعرانه در عين سادگي و متعارف بودن الفاظ متداول در آن، سبك خاص خود را حفظ كرده است. زيرا بزرگاني چون حافظ و سعدي با كاربرد الفاظي شيرين، رسا و ساده، و براي عموم، دلنشين و با جاذبه، با اسلوبي در نهايت عذوبت و دلپذيري، فصاحت و بلاغت را چون شير و شكّر به هم در آميختهاند و بر والاترين قلههاي شعر و غزل پارسي صعود كردهاند. آري آموزشهاي شاعران بر اثر شور شاعرانه و سوز عارفانه و تب و تاب عاشقانه، آميزهاي از اعجاز بيان و راز و نياز آدميان، در تجليگاه عشق و نيايشِ با جانان بوده است و به بياني ديگر: اگر شعر، بيشترين نفوذ در نفوس دارد چون آميزهاي از دل و الهام است؛ از اين رو، شاعران، روششان تمثالي از روش پيامبران الهي بوده است؛ سخن پيامبران، چنانكه سلسله جنبانِ رشتؤ هستي عالم امكان فرمود: "در حد عقول آدميان بود"(7) تا روششان قبول آنان. و از همين خصيصه برخوردارست شعر شاعران. بنگريم به نظام عِقد زيباي كلام نظامي در مثنوي مخزن الاسرار كه ترجماني براي اين مدعاست.
بلبل عرشند، سخن پروران
باز، چه مانند به آن، ديگران
پردؤ رازي كه سخن پروري است
سايهئي از پردؤ پيغمبريست
پيش و پسي بست، صف كبريا
پس، شعرا آمد و، پيش، انبيا
ايندو نظر، محرم يك دوستند
ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)
پس رمز موفقيت شاعران و تاثيرشان بر جامعه به زبان آموزشي آنان كه زباني مردمي، روح نواز و داروي التيام بخش دردهاي دروني مردم است بر ميگردد، علي رغم روشهاي آموزشي فيلسوفان كه بر اثر قرار دادن روح آدمي در چهارچوب تفكرات صرف عقلاني، ملالآور و خسته كننده است. از اينروي فيلسوفان به تعبير حكيمانؤ شهيد مطهري، شاگرد برجستؤ امام خميني(ره) در كتاب جاذبه و دافعؤ علي(ع)، شاگرد پرور بودند نه مريد پرور.(9)
اما چهارمين امري كه معيار تحكيم جنبؤ ارزشي شعر را بازگو ميكند سنخيت بين شعر و روح است شعر بخاطر قالب تركيبي ظريف و لطيفي كه در آن بين الفاظ مفرد به كار گرفته ميشود و به جهت روح زندهاي كه بر اثر تشبيهات، كنايات، استعارات و تمثيلات زيبا و پر شور، بر اين قالب، سايؤ رحمت و نشانؤ سحر و حكمت انداخته، در روح كه حقيقتي روحاني و لطيف است تاثير ميگذارد و از سخن ديگر غنچؤ شكوفان بوستانِ راز، نظامي نكته پرداز، كه ميفرمايد:
هر رطبي كز سر اين خوان بود
آن نه سخن، پارهئي از جان بود
شعر چو لعلي كه برآيد ز، كان
رخنه كند بيضؤ هفت، آسمان
نبست فرزندي ابيات چست
بر پدر طبع بدارد درست(10)
بخوبي ميتوان سنخيت بين نفس و شعر، استنباط كرد. پس به هر اندازه نفس از لطافت بالاتر برخوردار باشد طبع از سلامت بيشتر، بهرهمند است و در نتيجه، شعرِ بهتر ميگويد.
شايد با اين مختصر مقدمه، جايگاه والاي شعر از نظر ارزشي بر اصحاب معرفت و ارباب بصيرت و حكمت، روشن شد، اينك وقت آن فرا رسيده است كه اعجاز قدسي حافظ را در سرودن غزلِ عرفاني كه به اشعار وي سيمائي ملكوتي داده است، بازگوئيم: تا زمينؤ مقايسه بين اشعار اين پير كامل با اشعار امام راحل هموار شود. چه انديشمند منصف و خوش ذوقي است كه بر اين باور، پايبند نباشد كه حافظ در مقولؤ غزل، شعر پارسي را به اوج كمال و نهايت اتقان رسانده است. آري اعجاز حافظ در غزل به حدّي است كه گوئي وي تجلّي عيني و مصداق خارجي فصاحت و بلاغت است كه نه پيش ازو، و نه بعد ازو، كسي در قلمرو غزل سرائي و سحر بيان به پاي وي نميرسد. سعدي، خواجو، عراقي، عطار، مولوي، سلمان ساوجي و... هر يك در مقولؤ غزلسرائي قدمي براي فتح اين قلؤ رفيع برداشته، امّا لسان الغيب را بنگر كه با در نظر داشتن برآيند كلّي عشق و هنر، آخرين قدم را كه عبارتست از فتح اين قله، با همؤ مشكلاتي كه در اين راه بود، با قداستِ قلم برداشت؛ و به ديگر تعبير، همو بود كه در معركؤ بازيگران پارسيگوي توانست نه تنها احساسات شاعرانه و هيجانات عاشقانؤ خود را برانگيزد كه قادر به برانگيختن احساسات روحي، و بروز حالات دروني باقي بازيگران شوخ و عيار و تماشاچيانِ شيرين كار بوده است؛ آري او خورشيدي است كه با بر افروختگي تمام، هميشه در آسمان عشق و عرفانِ متجلّي در آئينؤ ادب پارسي از خود نور افشاني كرده است و هيچگاه هنرمندان خطؤ ادب و عرفان را از حرارت و گرمي محروم نساخته است مضامين بلند غزل عرفاني اوست كه در خلوت سحرگاهان، شراري از آتش عشق در جان مشتاقان سوخته دل، بجلوهگري و رقص خندان مينشاند و مفاهيم گرانقدر و لطيفِ ذوقي اوست كه سرود عشق را در جان پاك عاشقانِ شيدا دل به ظهور ميرساند و معاني پر شور و جذاب اوست كه روان روشنِ عاشقان فجر وصال را در شب پر سوز هجر و فراق به وجد و سماع طربناك وا ميدارد، نكتههاي باريك و لغزهاي لغزايندؤ بزمي اوست كه شراب وجد و بيخودي به مستانِ سينؤ چاك، در عزيمتگاه مغاك مينوشاند تا پايكوبان براي سر انداختن در پاي يار، عزم كوي وصال كنند و كف زنان در قهقهؤ مستانؤ يار، جام فنا را سر كشند تا راز بقا را دريابند.
عجب است از دكتر سروش كه خود از عالمان و متفكرانِ عارف مشربي است كه با تعلق خاطر تمامي كه به نحلههاي ذوقي، عرفاني از يكسو، و احاطؤ كاملي كه بر اشعار لسان الغيب، خواجه حافظ شيرازي از ديگر سو، دارد، حضرت مولانا را در وصول به مقامات عرفاني و مدارج عالي روحاني از حافظ، برتر، و در درك و تفسير فراگير عشق بنحوي كه عاشق و معشوق، هر دو صيد كمند آن باشند نه تنها مولانا را پيشتر، كه اين تفسير فراگير را منحصر به جهانبيني آن عارف بي نظير ميداند. نظر نامبرده در اين خصوص بدين قرار است: نزد حافظ "ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است" و "ز عشق نا تمام ما جمال يار، مستغني است" و مرتبؤ عاشقي، مرتبؤ احتياج و نياز است و مرتبؤ معشوقي، مرتبؤ استغنأ و ناز و اشتياق، و سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است. اما هيچ جا سخن از اين نيست كه عشق يك حقيقت است كه دو جلوه دارد و يك سقف است كه بر دو ستون بنأ ميشود: عاشق و معشوق. و ايندو بر هم و با هم يك حقيقت را ميتنند. آن رائحه رايج كه عشق نزد عاشق است و بس و معشوق بيخبر و مستغني از عاشق و بي نصيب از عشق ميزيد همچنان از اشعار حافظ، استشمام ميشود و اين كجا و آن نكتؤ ناب عطرآگين كه مولانا از آن پرده برميگيرد كجا، كه معشوقان نيز از عشق حظّي و نصيبي است، و عشق عاشقانه داريم و عشق معشوقانه؛ و يك جا در جامؤ رنجوري و التهاب و نياز روي مينمايد و جاي ديگر در جامؤ سرخروئي و استغنأ و ناز. (11)
در نقد عبارات فوق گوئيم؛ اولين نكتهئي كه لازم است در تبيين و تحليل آن، قباي تحقيق را بر اندام عبارت راست كرد همين فرق بسيار، ميان عاشق و معشوق، در تلقي حافظ است. كار منحصر به فرد خواجه حافظ در مقولؤ ترسيم و توصيف عشق، فرق نهادن بين عاشق و معشوق در يك تلقي عارفانه از عشق است و فرق ننهادن بين آندو، در ديگر تلقي. حافظ وقتي كه ميگويد: ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است، بزرگترين شاهكار معرفتي را در مقوله عشق در همين مصرع، بيان كرده است كه مصرع دوم "چو يار، ناز نمايد شما نياز كنيد" يعني معيار فرق بين عاشق و معشوق را نياز از يكسو، كه همان عاشق است و ناز از ديگر سو كه معشوق است قرار داده است، پس فرق عاشق و معشوق از منظر پاك حافظ به جنبؤ عشقبازي آندو برميگردد عشق ورزي و دل بستن معشوق به عاشق بر مبناي ناز است كه مبني خلقت بر اين استوار است كه هر دلبر طنازي عشق خود را در عشوهگري و ناز به عاشق ابراز ميكند؛ پس ناز معشوق نيز اگر چه به ظاهر از بي نيازي وي حكايت ميكند ولي در واقع اين ناز، عين نياز است و از نهايت اشتياق. خواجه در بيتي از غزلي ديگر، همين ناز و نياز را در قالبي ديگر، همراه با نسبت وصف اشتياق معشوق به عاشق و احتياج عاشق به جهت جنبؤ امكاني وي (كه به اين لحاظ فقر محض است) به معشوق بيان ميكند كه اين تغيير تعبير تا حدودي از چهرؤ قيد بسيار، در مصرع ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است پرده برداشته، آنرا تفسير ميكند كه اين فرق ميتواند ناز يكي و نياز ديگري، و همينطور، احتياج يكي و اشتياق ديگري باشد تا بگوئيم:
سايؤ معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)
و ممكن است اين فرق، ذات مظاهر را از يكسو و مظاهر را از ديگر سو در بر بگيرد كه همان تشكيك اخصي عارفان است چه اينكه برترين انديشه عرفاني كه همان وحدت حقؤ حقيقيّؤ وجود است بر اشعار عرفاني خواجه به تشعشع نشسته است كه توحيد واقعي همين اسقاطِ اضافاتي است كه از جمله آن نظر استقلاي به وجود عاشق است و چون عاشق را موجودي فقير از موجودات عالم امكان مييابد كه از خود هيچ ندارد بلكه هر آنچه هست از معشوق است بر خود زيبنده نميبيند كه در هر موردي از عشق هر دو نسبت به هم گويد و شعر لبيد را الاكل شئما خلا اللّه باطل كه قطب عالم امكان و سلطان عاشقان، محمدبن عبداللّه، خاتم پيامبران با خود زمزمه ميكرد ناديده گيرد. آري حافظ اين دقيقه لطيف عرفاني و نكتؤ شريفِ قرآني را بخوبي دريافته بود كه
"وجود و موجودي سواي حق تعالي نيست و هر آنچه اسم سوي بر آن اطلاق شود آن موجود از مظاهر و شئونات ذات حق است و كاربرد واژؤ سوي بر آن، از ناداني و گمراهي است و علت آن، فرو رفتن مردم در امور اعتباري و غافل ماندنشان از حقيقت وجود و اطوار آنست"(13)
و بر مبناي اين تلقي عارفانه از اصل هستي و رجوع كثرت به وحدت است كه ميگويد:
اي باد گر به گلشن احباب بگذري
زنهار، عرضه ده بر جانان، پيام ما
گو نامِ ما ز، ياد به عمداً چه ميبري
خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)
و آن بعد از رجوع كثرت به وحدت، و نيل به مقام فنا مجاز در حقيقت است كه در كلام امام عارفان و اميرمومنان، از آن، به "صحوالمعلوم مع محو الموهوم"(15) و در گلشن شاگرد معرفت مكتب حيدري، محمود شبستري، از آن، به:
نشانم دادهاند اندر خرابات
كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)
تعبير شد. اما حضرت مولانا در اشعاري كه در زمينه ارتباط عاشق و معشوق سروده است به اين نوع توحيد شناسي و وحدتيابي به راحتي نميتوان در آن اشعار، دست يازيد.
پس معلوم شد كه قيد "فرق" در بيتِ
ميان عاشق و معشوق، فرق بسيار است
چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)
اشاره به تشكيك و مراتب در عشق عاشق و معشوق است كه مرتبؤ يكي ناز و مرتبؤ ديگري نياز است و دقيقه مهمّي كه نبايد از آن غفلت كرد اينستكه اين دو مرتبه، نسبتشان به هم طولي است نه عرضي، يعني نياز عاشق در طول ناز معشوق است، و در صورتي كه اين معني را نپذيريم، اين بيت: ميان عاشق و معشوق، هيچ حائل نيست
تو خود، حجاب خودي حافظ، از ميان برخيز(18)
كه حاوي بيان اتحاد عاشق و معشوق از ديدگاه معرفتي حافظ است (كه خواجه، تحققيابي اين اتحاد را مسبوق به برگرفتن حدود ماهوي وجود از هستي عاشق ميداند) معقول نميافتد. و حق اينستكه عاليترين بيان و راقيترين ترجمان، مدار انديشه عرفاني بزرگاني چون حافظ، همين اتحاد جان و جانان است كه درين ره خودي و منيّت، پردؤ جدائي و حرمان است.
براي هضم و درك اين معني پيراهن اجمال خواجه را به قباي تفصيل بدل كرده و گوش جان به كلام يكي از ابدال ميسپريم:
كسي بر سرّ وحدت گشت واقف
كه خود، واقف نشد اندر مواقف
دل عارف، شناساي وجود است
وجود مطلق، او را در شهود است
برو تو خانؤ دل را فرو روب
مهيا كن مقام و جاي محبوب
وجود تو، همه، خارست و خاشاك
برون انداز از خود، جمله را پاك
چو تو بيرون شوي، او اندر آيد
بتو بيتو، جمال خود نمايد
نماند در ميانه، هيچ تمييز
شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)
اما اشعاري كه بطور روشن و بدون از تاويل و تفسير، صراحت در اين معني دارد كه عشق، وصف حال هر يك از عاشق و معشوق است و بر اين گمان كه "معشوق بيخبر از عشق ميزيد" خط بطلان ميكشد در ديوان حافظ، فراوان است كه از آن جمله، به اشعار ذيل، ميتوان، استناد جست: عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوست
تنگ چشم، گر نظر در چشمؤ كوثر كنم(20)
كه لطف دوست، همان مهر و محبت اوست و محبت نيز چيزي جز عشق نيست چنانكه مولانا در ضمن حكايتي به آن اشارتي دارد.
نيست فرقي در ميان حب و عشق
شام در معني نباشد جز دمشق
پينوشت ها :
1ـ مثنوي معنوي، دفتر اول.
2ـ اين مقاله فقط، جنبؤ ارزشي را منظور داشته و تعريف ماهو شعر را جا گذاشته، علاقهمندان ميتوانند براي وصول به آن، به فصل نخست از فن فهم "منطق الشفا" و "مقالؤ نهم، فصل اولِ كتاب اساس الاقتباس خواجه نصير، تصحيح رضوي نشر دانشگاه ص 586" و كتاب "جوهر النضيد" ص 300 نشر بيدار، مراجعه كنند.
3ـ ديوان حافظ، انتشار علمي، خط صانعي خراساني ص 123
4ـ عبارات از مجموعؤ ادبي "فجر جنون" اثر نگارندهc
5ـ من لايحضره الفقيه، بيروت، ج 4 ص 272
6ـ روضة المتقين، ج 13، ص4، اصل عبارت آن بزرگ اينست: روي ان من الشعر لحكمة و هو مايكون في التوحيد و المدح و المنقبة و الزهد والمواعظ، كاشعار الحكيم الرومي و العطار.
7ـ بحارالانوار، موسسؤ الوفا، بيروت ج2 ص 242
8ـ خمسؤ نظامي، مخزنالاسرار، خط ميرخاني ص15
9ـ پيشگفتار جاذبه و دافعؤ امام علي(ع) ص11/10
10ـ مخزنالاسرار، خط م، ص 16
11ـ قصؤ ارباب معرفت، موسسؤ فرهنگي صراط ص270 و 269
12ـ ديوان حافظ سابق. ص 140
13ـ رسالؤ وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، از استاد علامه، حسن زاده آملي ص 73 و هذا نصه: اعلم انه لا وجود و لاموجود سواه و كل ما يطلق عليه اسم السوي فهو من شئوناته الذاتية واطلاق السوي عليه من الجهل و الغيّ لانغمارهم في الاعتبارات و الامور الاعتبارية و غفلتهم عن الحقيقة واطوارها.
14ـ ديوان حافظ سابق، ص5
15ـ انوار جليّه: ملا عبداللّه مدرس زنوزي تصحيح علامؤ آشتياني، ص 30، شرح منازل السائرين، انتشارات بيدار ص 490
16ـ گلشن راز، انتشارات احمدي، شيراز، ص77.
17ـ ديوان حافظ سابق، ص122.
18ـ ماخذ پيشين، ص150.
19ـ گلشن راز سابق، ص 37.
20ـ ديوان حافظ سابق، ص198.
ارسال توسط کاربر : sm1372
/ن