بيار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

شاعر : اوحدي مراغه اي

که بوي دوست مي‌آرد نسيم باد نوروزمبيار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که عذرم خود ترا گويد که: من روشن‌تر از روزمبه عشقم سرزنش کردي ،ببين آن روي را امشب
که جز عاشق نمي‌داند حکايت‌هاي مرموزممگو احوال درد من به پيش هر هوسبازي
که چون بايد ز عکس او دگر بارش بر افروزمرها کن، تا بميرد شمع پيش او ز رشک امشب
که من چشم از جمال او نمي‌دانم که: بردوزمرقيب از رشک من هر دم گريبان گو: بدر بر خود
که از رخسار او، حالي، جليس بخت پيروزممن مفلس نمي‌خواهم جلوس تخت فيروزه
نه نيکست اين که آزردي به گفتار بد آموزمنگارينا، چه بد کردم؟ که نيک از من شدي غافل
ز قول اوحدي بشنو سخن‌هاي جگر سوزممن از حيرت نمي‌دانم حديث خويشتن گفتن