به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم

شاعر : اوحدي مراغه اي

که همچو بلبل مسکين از آن به درد و به داغمبه تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم
که از فراق عزيزان مشوشست دماغماگر حديث مشوش کنم بديع نباشد
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغممرا مبر به تفرج، مکن حديث تماشا
چه آتشست جدايي؟ کزان بمرد چراغمچراغ خويش به آتش گرفتمي همه وقتي
نه ميل بود به صحرا، نه دل کشيد به باغماز آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
خيال روي تو فرصت نمي‌دهد به فراغمهميشه با دل فارغ نشستمي من و اکنون
ز هجرت، اي گل رنگين، زبان گرفته چو زاغمچو اوحدي گرو از بلبلان اگر چه ببردم