به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم شاعر : اوحدي مراغه اي که همچو بلبل مسکين از آن به درد و به داغم به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم که از فراق عزيزان مشوشست دماغم اگر حديث مشوش کنم بديع نباشد که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم مرا مبر به تفرج، مکن حديث تماشا چه آتشست جدايي؟ کزان بمرد چراغم چراغ خويش به آتش گرفتمي همه وقتي نه ميل بود به صحرا، نه دل کشيد به باغم از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در خيال روي تو فرصت نميدهد به فراغم هميشه...