آن دوست که مي‌بينم، آن دوست که مي‌دانم

شاعر : اوحدي مراغه اي

تا آنکه رخش ديدم، او من شد و من آنمآن دوست که مي‌بينم، آن دوست که مي‌دانم
اي کاج! بدانم تا: بر روي که حيرانم؟در آينه جز رويي ننمود مرا، زين رو
او گويد و من گويم، چون مور سليمانمهر چند که ميران را از مورچه عار ايد
حکمي و من حکمي او، ميراند و ميرانمچون شست به يکي رنگي نقش سبک و سنگي
نه زنده بن جانان، نه زنده باين جانمجانانم اگر خواهد هرگز بنميرم من
گر من کنم اين دوري دورست که نتوانمدوري اگر او جويد شايد که توان کردن
جز دوست نميماند، گويي: به که ميمانم؟گفتا: بتو ميمانم، در خود چو نظر کردم
برخواند و ننيوشم، بفروشد و نستانماين زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخي
چون بر در او پويم، درويشم و سلطانمتا از دگري گويم، درويشم و او سلطان
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانمگر زانکه کسي ديگر زين قصه به مستوري
کو را بنداند کس، زين گونه که من دانماي اوحدي، او را گر يابي، طلب آن کن
ديگر بدواند پر در کوه و بيابانمآن صيد که ميجستم، هر چند به دام آمد