آن دوست که ميبينم، آن دوست که ميدانم شاعر : اوحدي مراغه اي تا آنکه رخش ديدم، او من شد و من آنم آن دوست که ميبينم، آن دوست که ميدانم اي کاج! بدانم تا: بر روي که حيرانم؟ در آينه جز رويي ننمود مرا، زين رو او گويد و من گويم، چون مور سليمانم هر چند که ميران را از مورچه عار ايد حکمي و من حکمي او، ميراند و ميرانم چون شست به يکي رنگي نقش سبک و سنگي نه زنده بن جانان، نه زنده باين جانم جانانم اگر خواهد هرگز بنميرم من گر من کنم اين دوري دورست که...