فراق روي تو مي‌سوزدم جگر، چه کنم؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

ز کوي عافيت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟فراق روي تو مي‌سوزدم جگر، چه کنم؟
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟به دل کنند صبوري چو کار سخت شود
براي پاي تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟مرا سريست به دست از جهان و آنرا نيز
کنون ز هجر تو جان مي‌کنم، دگر چه کنم؟دلي که بود، به زلف تو داده‌ام، ديرست
مرا بگوي که: با آب چشم تر چه کنم؟ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟چو گويمت که: غم اوحدي بخور، گويي: