فراق روي تو ميسوزدم جگر، چه کنم؟ شاعر : اوحدي مراغه اي ز کوي عافيت افتادهام بدر، چه کنم؟ فراق روي تو ميسوزدم جگر، چه کنم؟ دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟ به دل کنند صبوري چو کار سخت شود براي پاي تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟ مرا سريست به دست از جهان و آنرا نيز کنون ز هجر تو جان ميکنم، دگر چه کنم؟ دلي که بود، به زلف تو دادهام، ديرست مرا بگوي که: با آب چشم تر چه کنم؟ ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟ ...