تا به کي اين بستن و بگسيختن؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

سير نگشتي تو ز خون ريختن؟تا به کي اين بستن و بگسيختن؟
با من بيچاره بر آويختن؟چيست چنين مست شدن وانگهي
وز تن من گرد بر انگيختن؟بر لب بدخواه زدن آب وصل
دل ز کسان بردن و بگريختنسيم تنا، خوش عملي نيست اين
پرده‌ي رخسار در آويختنپرده‌ي صد دل به دريدن به جور
بر سر ما خاک جفا بيختنخاک توام، اي پسر، آخر چراست؟
گر چه نداري سر آميختندست ندارد ز تو باز اوحدي