از تو مرا تا به کي بي‌سر و سامان شدن؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

در طلب وصل تو زار و پريشان شدن؟از تو مرا تا به کي بي‌سر و سامان شدن؟
واقعه‌اي مشکلست: ديدن و نادان شدنهر نفسم خون دل ريزي و گويي: مگوي
مصلحت من نبود در پي درمان شدنمن ز تو درمان دل جستم و دشمن شدي
گر نزند روي تو راي پشيمان شدنزلف تو در بند آن هست که: شادم کند
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدنروي ترا عادتست، زلف ترا قاعده
با چو تو مسکين کشي دست و گريبان شدنهر چه تو خواهي بکن، زانکه نه کار منست
راي ترا هيچ نيست راه به پايان شدنخلق به دير و به زود راه به پايان برند
بين که: چه گنجي دروست با همه ويران شدنبر دل ويران من طعنه زدن تا به چند؟
کار دل اوحدي بر سر پيمان شدنکار تو پيمان شکن نيست به جز سرکشي