گر صبر و زر بودي مرا، کارم چو زر مي‌شد ز تو

شاعر : اوحدي مراغه اي

بي صبرم، ارنه کار من نوعي دگر مي‌شد ز توگر صبر و زر بودي مرا، کارم چو زر مي‌شد ز تو
روي زمين پر زهره و شمس و قمر مي‌شد ز توزان روي همچون مشتري گر پرده برمي‌داشتي
روزي من دل‌خسته را آخر خبر مي‌شد ز توپس بي‌نشان افتاده‌اي، ورنه پس از چندين طلب
هم سينه پر مي‌شد ز غم، هم ديده تر مي‌شد ز تو؟بر ياد داري: کز غمت شبها به تنهايي مرا
دل خسته‌اي، کش سالها خون در جگر مي‌شد ز توزان جام لعلت گه گهي مي‌ريز آبي بر جگر
شب روز مي‌گشت از رخت، شامم سحر مي‌شد ز توگر روز مي‌کردم شبي با رويت اندر خلوتي
ايوان ما پر شاهد و شمع و شکر مي‌شد ز توور بي‌رقيبان ساعتي نزديک ما مي‌آمدي
آشفته‌تر مي‌شد ز من، ديوانه تر مي‌شد ز توليلي اگر واقف شدي از ما چو مجنون، هر نفس
کارش چو کار اوحدي زير و زبر مي‌شد ز توگر چرخ گردان داشتي در دل ز مهرت ذره‌اي