گر تو سري ميکشي تا نکني آشتي

شاعر : اوحدي مراغه اي

ما ز تو سرکش‌تريم،پس تو چه پنداشتي؟گر تو سري ميکشي تا نکني آشتي
اي که ز بيگانگي هيچ بنگذاشتيما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتيم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتيبا تو چه سودي نداشت صلح، به جنگ آمديم
هم تو تواني درود تخم که خود کاشتيشاخ ستم کشته‌اي، بار جفايي بچين
خود بنگويي که: تو از که خبر داشتي؟دوش فرستاده‌اي: کز تو ندارم خبر
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتيبا دگران مر ترا هر چه ميسر نشد
کار من و اوحدي رندي و ناداشتيشغل تو گر خواجگيست، در پي آن روز، که هست