ساقي، بده شرابم، کندر چنين بهاري

شاعر : اوحدي مراغه اي

نتوان شراب خوردن بي‌مطربي و ياريساقي، بده شرابم، کندر چنين بهاري
تا مي‌تواند از تن کردن بدل گذاريياري لطيف بايد، گوينده‌اي موافق
حاجت نباشد او را رفتن به لاله‌زاريآن کش نشسته باشد در خانه لاله‌رويي
بر گرد او کشيده از بيد و گل حصاريچون تاختن کند غم آهنگ سبزه‌اي کن
ور در ميان نيايد، آخر کم از کناريآن ترک را به مستي امروز در ميان کش
او را کزين گلستان دامن گرفت خاريعيبم مکن، که ديگر مشکل خلاص يابد
چون آب کارگر شد، از من مجوي کارياين هفته با حريفان من کار آب کردم
تا جام او نباشد بي‌کلفت خماريآن ماه با حريفي هر شب شراب نوشد
در بلبلان نيفتد زان گونه خار خاريگل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
چون اوحدي ننالد مرغي ز شاخساريچون چشم من نگردي ابري به گلستاني