دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمي

شاعر : اوحدي مراغه اي

مراد خويشتن از روزگار بستدميدو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمي
که داد از آن سر زلف چو مار بستدميکجاست از لب شيرين يار ترياکي؟
به زورش از کف اسفنديار بستدميگر او نه با من بيچاره رستمي کردي
به خون لاله خطي از بهار بستدمياگر ز روي چو گل پرده بر گرفتي دوست
مراد خاطر ازو آشکار بستدميلب چو شکر او گر شکار من گشتي
و گر به طيره نرفتي هزار بستدميز لعل اوستدم بوسه‌اي به طراري
بجست ورنه منش بي‌شمار بستدميدلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه
چه بوسها که از آن شرمسار بستدمي!اگر چه شرم همي داشت، من به بي‌شرمي
اگر چنانکه نکردي کنار، بستدميز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار
مراد اين دل مسکين زار بستدميبر اوحدي اگر آن بي‌وفا نکردي زور