راه گم کردم، چه باشد گر به راه آري مرا؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

رحمتي بر من کني وندر پناه آري مرا؟راه گم کردم، چه باشد گر به راه آري مرا؟
خوف آن ساعت که با روي چو کاه آري مرامي‌نهد هر ساعتي بر خاطرم باري چو کوه
با فروغ نور آن روي چوماه آري مراراه باريکست و شب تاريک، پيش خود مگر
با چنان رحمت عجب گر در گناه آري مرارحمتي داري، که بر ذرات عالم تافتست
چشم آن دارم که بر بالاي چاه آري مراشد جهان در چشم من چون چاه تاريک از فزع
از خجالت پيش خود در آه‌آه آري مرادفتر کردارم آن ساعت که گويي: بازکن
کي چو خورشيد منور در کلاه آري مرا؟من که چون جوزا نمي‌بندم کمر در بندگي
آن نمي‌ارزم که در قلب سپاه آري مرا؟اسب خيرم لاغرست و خنجر کردار کند
بيم آنستم که با پشت دو تاه آري مرالاف يکتايي زدم چندان، که زير بار عجب
همچو کشتي ز آب چشم اندر شناه آري مراهر زمان از شرم تقصيري که کردم در عمل
با چنين سرمايه کي در پيشگاه آري مرا؟خاطرم تيره است و تدبيرم کژ و کارم تباه
همچو روي نامه با روي سياه آري مراگر حديث من به قدر جرم من خواهي نوشت
آه از آن ساعت که پيش تخت شاه آري مرا!بندگي گرزين نمط باشد که کردم، اوحدي