وهم و خيال حس تو من ذلکي دواند

شاعر : اوحدي مراغه اي

اندر حساب هستي و او صدر آن حسابوهم و خيال حس تو من ذلکي دواند
زين قشر نا گذشته کجا بيني آن لباب؟او لب هستي تو و اکنون تو قشر او
ور نه چو ديو سوخته گردي بهر شهابمعراج واصلان تو بدين آستان طلب
همواره در مذلت و جاويد در عذاباو را اگر بجاي بماني، بماندت
و آن نور عرضه کرد برين چشم پر ز آبپيري به من رسيد، لقب نور و چهره نور
کز وي مرا معاينه شد سر صد کتابسرش به حال من نظر لطف برگماشت
و آنگاه خود ز ديده‌ي من رفت در نقاببرداشت اين نقاب و مرا ديده باز کرد
آسوده شد ز زحمت تقليد شيخ و شابتا راه دل به حضرت او برد اوحدي
تا روشنت شود سخن گنج در خرابآن نفس را، که ناطقه گويند، بازياب
خود را ازو چو فرق کني، رخ ز خود بتاباو را ز خود چو بازشناسي درو گريز
وان کش توظن بري که تويي لمعه‌ي سرابسرچشمه‌ي تويي تو، آن نور راستيست
خود را مکن چو باد بهر آتشي کباباز بهر آبروي مجازي، چو خاک پست
خود شخص باژگونه نمايد ترا ز آبپيوسته باژگونه نظر مي‌کني به خود
مرگ اندر آورد سرت، اي بيخبر، ز خوابخوابيست اين حيوة طبيعي، ز روي عقل
اين ماو ما که گفت؟ به من باز ده جوابگفتي که: عقل ما و تن ما و جان ما
ور غيرتست، در طلبش باش و بازيابآن گرتو بودي آن دگران چيستند پس؟
تا نسخه‌اي ز خير ببيني هزار بابفصلي از آن کتاب به دست آور، اي حکيم
انسان حقيقتي که بدو دارد انتسابنيکي ستاره‌ايست کزو مي‌کند طلوع
هر دعوتي که او نکند نيست مستجابهر شربتي که او ندهد نيست خوشگوار
عهدش وفاي خالص و حسنش حباب نابفعلش کمال ويژه و قولش صواب صرف
تن بارگاه مير و ازو مير در حجابعقلش وزير و روح مشيرست و دل سرير
توحيدت آرزوست بدان آستان شتابراه موحدان همه زو پيش رفت، اگر