اين آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

يا روضه‌ي مقدس فرزند مصطفاست؟اين آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
يا باغ ميوه‌ي دل زهرا و مرتضاست؟اين داغ سينه‌ي اسدالله و فاطمه است؟
يا منزل معالي و معموره‌ي علاست؟اي ديده، خوابگاه حسين عليست اين؟
اي دل تويي، و اين گهر کان «هل اتا» ست؟اي تن، تويي و اين صدف در «لو کشف»؟
وي چشم؟ آب ريز، که صحراي کربلاستاي جسم، خاک شو، که بيابان محنتست
رخها بر آستانه، مگر قبله‌ي دعاست؟سرها برين بساط، مگر کعبه‌ي دلست؟
قنديل قبه‌ي فلکي خاک اين هواستاي بر کنار و دوش نبي بوده منزلت
پيش تو همچو شمع بسوزد درون راستتو شمع خاندان رسولي به راستي
جاي شگفت نيست، نشاني ازين عزاستبر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع
کو را حرارت از جگر ماتم شماستقنديل ازين دليل که: زردست روشنست
سوزي که کم نگردد و دردي که بي‌دواستهر سال تازه مي‌شود اين درد سينه سوز
اندرجهان بگوي که: اين منزلت کراست؟کار فتوت از دل و دست تو راست شد
آبي که فيضش از مدد آتش عناستدر آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
زيرا که گوهر تو ز درياي «لافتا» ستقنديل اگر هواي تو جويد بديع نيست
زان آتشي که از جگر ممنان بخاستزرينه شمع بر سرقبرت چو موم شد
کز آب ديده بر سر قبر تو دجله‌هاستاي تشنه‌ي فرات، يکي ديده بازکن
در ساعتي که آن جگر تشنه آب خواستآتش، عجب، که در دل گردون نيوفتاد!
نامش هميشه هندو و سر تيزو بي‌وفاستشمشير تا ز بد گهري در تو دست برد
لايق نبود، کشتن او لعنت خداستاز بهر کشتن تو به کشتن يزيد را
اندر بر معاويه ديريست تا قباستآن پيرهن که گشت به دست حسود چاک
تخم خصومتي که چنين لعنتش سزاستفرزند بر عداوت آبا پراگند
بر گورت آب ديده فشانان ز چپ و راستگرديست بر ضمير تو، زان خاکسار و ما
رويت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟با دوستان خويشتن از راه دشمني
امروز اگر قبول کني عذر او سزاستگردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
وانگه ببندگي تو راضي، گرت رضاستشاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناستاز آب چشم مردم بيگانه گرد تو
شورابه‌ي دو ديده‌ي يک يک برين گواستحالت رسيدگان غمت را گرفت شور
چون در عراق ساز حسيني کنند راستکار مخالف تو برون افتد از نوا
از شکرت بپرس که: اين آتش از کجاست؟بر عود تربت تو چوشکر بسوختيم
اين عود زن نگار، که همرنگ کهرباستچون کاه ميکشد به خود اين چهرهاي زرد
نشگفت اگر شکوفه‌ي او زهره‌ي سماستعودي که ميوه‌ي دل زهرا درو بود
وين زرفشاني ارچه برويست بي‌رياستصندوق تو ز روي به زر در گرفته‌ايم
زان روز باز پيشه‌ي من نوحه و بکاستروزي ز سر گذشت تو ديدم حکايتي
تاريکي از دو چشم جهان بين من جداستتا ميل قبه‌ي تو در آمد به چشم من
زيرا که کيسه‌ي زرم از سيم بي‌نواستبر تربت تو وقف کنم کاسهاي چشم
وين کار کردنيست، که تابوت پادشاستتابوت تو ز ديده مرصع کنم به لعل
در جيب و کيسه خاک تو دارم، که توتياستچشم ارز خون دل شودم تيره، باک نيست
مانندش ار به نافه‌ي چيني کنم خطاستچون خاک عنبرين ترا نيست آهويي
زين خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباستقلب سياه سيم تنم زر ناب شد
پايم نمي‌رود، که مرا ديده از قفاستکردم به حله روي ز پيشت به حيله، ليک
در حال اوحدي؟ که برين آستان گداستزان چشم دوربين چه شود گر نظر کني
با جد و با پدر که: فلاني، غلام ماستاو را بس اينقدر که بگويي ز روي لطف
بيگانه را مده سخن من، که آشناستکردم وداع، اين سخن اين جا گذاشتم
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاستگر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب