يا روضهي مقدس فرزند مصطفاست؟ | | اين آسمان صدق و درو اختر صفاست؟ |
يا باغ ميوهي دل زهرا و مرتضاست؟ | | اين داغ سينهي اسدالله و فاطمه است؟ |
يا منزل معالي و معمورهي علاست؟ | | اي ديده، خوابگاه حسين عليست اين؟ |
اي دل تويي، و اين گهر کان «هل اتا» ست؟ | | اي تن، تويي و اين صدف در «لو کشف»؟ |
وي چشم؟ آب ريز، که صحراي کربلاست | | اي جسم، خاک شو، که بيابان محنتست |
رخها بر آستانه، مگر قبلهي دعاست؟ | | سرها برين بساط، مگر کعبهي دلست؟ |
قنديل قبهي فلکي خاک اين هواست | | اي بر کنار و دوش نبي بوده منزلت |
پيش تو همچو شمع بسوزد درون راست | | تو شمع خاندان رسولي به راستي |
جاي شگفت نيست، نشاني ازين عزاست | | بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع |
کو را حرارت از جگر ماتم شماست | | قنديل ازين دليل که: زردست روشنست |
سوزي که کم نگردد و دردي که بيدواست | | هر سال تازه ميشود اين درد سينه سوز |
اندرجهان بگوي که: اين منزلت کراست؟ | | کار فتوت از دل و دست تو راست شد |
آبي که فيضش از مدد آتش عناست | | در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت |
زيرا که گوهر تو ز درياي «لافتا» ست | | قنديل اگر هواي تو جويد بديع نيست |
زان آتشي که از جگر ممنان بخاست | | زرينه شمع بر سرقبرت چو موم شد |
کز آب ديده بر سر قبر تو دجلههاست | | اي تشنهي فرات، يکي ديده بازکن |
در ساعتي که آن جگر تشنه آب خواست | | آتش، عجب، که در دل گردون نيوفتاد! |
نامش هميشه هندو و سر تيزو بيوفاست | | شمشير تا ز بد گهري در تو دست برد |
لايق نبود، کشتن او لعنت خداست | | از بهر کشتن تو به کشتن يزيد را |
اندر بر معاويه ديريست تا قباست | | آن پيرهن که گشت به دست حسود چاک |
تخم خصومتي که چنين لعنتش سزاست | | فرزند بر عداوت آبا پراگند |
بر گورت آب ديده فشانان ز چپ و راست | | گرديست بر ضمير تو، زان خاکسار و ما |
رويت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟ | | با دوستان خويشتن از راه دشمني |
امروز اگر قبول کني عذر او سزاست | | گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد |
وانگه ببندگي تو راضي، گرت رضاست | | شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند |
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست | | از آب چشم مردم بيگانه گرد تو |
شورابهي دو ديدهي يک يک برين گواست | | حالت رسيدگان غمت را گرفت شور |
چون در عراق ساز حسيني کنند راست | | کار مخالف تو برون افتد از نوا |
از شکرت بپرس که: اين آتش از کجاست؟ | | بر عود تربت تو چوشکر بسوختيم |
اين عود زن نگار، که همرنگ کهرباست | | چون کاه ميکشد به خود اين چهرهاي زرد |
نشگفت اگر شکوفهي او زهرهي سماست | | عودي که ميوهي دل زهرا درو بود |
وين زرفشاني ارچه برويست بيرياست | | صندوق تو ز روي به زر در گرفتهايم |
زان روز باز پيشهي من نوحه و بکاست | | روزي ز سر گذشت تو ديدم حکايتي |
تاريکي از دو چشم جهان بين من جداست | | تا ميل قبهي تو در آمد به چشم من |
زيرا که کيسهي زرم از سيم بينواست | | بر تربت تو وقف کنم کاسهاي چشم |
وين کار کردنيست، که تابوت پادشاست | | تابوت تو ز ديده مرصع کنم به لعل |
در جيب و کيسه خاک تو دارم، که توتياست | | چشم ارز خون دل شودم تيره، باک نيست |
مانندش ار به نافهي چيني کنم خطاست | | چون خاک عنبرين ترا نيست آهويي |
زين خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست | | قلب سياه سيم تنم زر ناب شد |
پايم نميرود، که مرا ديده از قفاست | | کردم به حله روي ز پيشت به حيله، ليک |
در حال اوحدي؟ که برين آستان گداست | | زان چشم دوربين چه شود گر نظر کني |
با جد و با پدر که: فلاني، غلام ماست | | او را بس اينقدر که بگويي ز روي لطف |
بيگانه را مده سخن من، که آشناست | | کردم وداع، اين سخن اين جا گذاشتم |
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست | | گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب |