ز خرمن عمل نيکش ارچه نيست جوي

شاعر : اوحدي مراغه اي

ز شرم بي‌عملي گونه‌ي چو کاهش هستز خرمن عمل نيکش ارچه نيست جوي
ز گرمي نفس خويشتن گواهش هستبر آتش دل وت گر گواه مي‌خواهي
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هستبر آستان در او کسي که راهش هست
کسي برد که ز توفيق او پناهش هستبه راستي سر ازين دامگاه دامن‌گير
يقين بدان که از آنگونه نيز خواهش هستگرت ز گوشه‌ي دل خواهش محبت اوست
اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هستچه باک از آن که پراکنده حالتيم و روان؟
دلير کن، که کريمست و دستگاهش هستتو با خداي خود ار مي‌کني معاملتي
يقين بدان تو که: انديشه‌ي پناهش هستگمان مرد ز گيتي اگر دوام و بقاست
به عجز قصه‌ي خود عرض کن، که گاهش هستبه گاه عجز ضروريست عرض قصه، تو نيز
که رخت خسروپرويز تاج و گاهش هستاگرچه لذت شيرين دهد، به ملک مناز
چه اعتبار به پشمي که در کلاهش هست؟چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
به هر طرف که نگه ميکند گياهش هستبه نان و آب تفاخر مکن، که حيوان نيز
حذر کن از نفس او، که تير آهش هستاگر ز تيغ تو نفسي سپر نيندازد
که زير هر قدمي چندگونه چاهش هسترونده، گو: قدم اينجا به احتياط بنه
مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هستاگر گناه کند نيک مرد خيرانديش
که از هدايت خاص تو انتباهش هستمقدسا و خدايا، به حق راهروي
بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هستکه روز بازپسين در گذار و رحمت کن
اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هستبه بوي لطف تو مي‌آيد اوحدي برتو
ره گريز ندارد، که داغ شاهش هستگرش به تير بدوزي ورش به تيغ‌زني
اميد رحمت و آمرزش الهش هستز کردهاي خودش گرچه خوفهاست، ولي
برو ببخش، که بس نامه‌ي سياهش هستدر آنزمان که تو بر نامه‌ي سيه بخشي