نگفتمت که: منه دل برين خراب آباد؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

که بر کف تو نخواهد شد اين خراب آبادنگفتمت که: منه دل برين خراب آباد؟
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاددلت ز دام بلا گرچه ميرميد، ببين
نگاه دار، که بر سيل مي‌نهي بنيادبه خانه ساختنت ميل بود و مي‌گفتم:
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!چنان شدي تو که مستان به دوش بردندت
که: خواجه هيچ ندارد، که هيچ نفرستادتو مي‌روي و جهان از پي‌تو مي‌گويد
به جرم آنکه شبي رفته‌اي چو سرو آزادبه چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
همان کسي که ز بهر تو مي‌کند فريادز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
که ساعت دگرت هيچ کس نيارد يادتو ياد کن ز خداي خود اندرين ساعت
که يادگار فريدون و ايرجست و قبادشگفت نيست جهان کز تو يادگار بماند
به حب اين وطن عاريت نبايد دادهزاربار خرد با تو بيش گفت که: دل
که بي‌وفايي دوران بديد و دل بنهاددريغم آيد از آن هوشمند دورانديش
چه آن بصير برمن، چه کور مادرزاد؟هر آن بصير که سر جهان ببيند باز
که معتبر شمرند اين دقيقه مردم راهبه مردگان نظر عبرتي کن، اي زنده
کزين هوس تو به آتش روي و عمر به بادز خاکدان فنا هيچ آبروي مجوي
که آخر از غم شيرين هلاک شد فرهادبه حرص بر دل خود نقش زرمکن شيرين
کليد گنج الهي گشايشست و گشادگشاده کن به کرم دست خود، که در گيتي
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و دادبداد و داده‌ي او شاد باش و شور مکن
چو مرگ دست برآرد، نمي‌توان استادکنون به کار خود استادگي نماي، ار نه
که ديگران هم از آموختن شدند استادسر از قلاده‌ي آموختن مپيچ و بدان
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاديقين بدان که: تو هم زين جهان بخواهي رفت
براي نام ابد مردمان نيک نهادضرورتست که: بنيادهاي نيک نهند
اگر ز سيم و زرم بهره نيست، عمر تو بادمرا چنين که تو بيني: به چند گونه هنر
کسي نگويد: کاي اوحدي، روانت باد!ازين حديث روانم بسي، که بعد از من