اي رنج ناکشيده، که ميراث مي‌خوري

شاعر : اوحدي مراغه اي

بنگر که: کيستي تو و مال که مي‌بري؟اي رنج ناکشيده، که ميراث مي‌خوري
درياب کز تو باز نماند چو بگذرياو جمع کرد و چون به نمي‌خورد ازو بماند
درويش را چو دست بگيري توانگريمردم به دستگاه توانگر نمي‌شود
با ايزدش معامله کن، گر مبصرياز قوت و خرقه هرچه زيادت بود ترا
در غل غول باشي، تا با زن و زريزر غول مرد باشد و زن غل گردنش
برگير ازو تو مهر و مگيرش به مادريشوهر کشيست، اي پسر، اين دهر بچه‌خوار
کان نيستي که به ز خدا بنده پروريفرزند بنده‌ايست، خدا را، غمش مخور
ور مدبرست، رنج زيادت چه مي‌بري؟گر مقبليست گنج سعادت از آن اوست
قانون بد منه، که به کلي تو مي‌خورياي خواجه، ملک را که به دست تو داده‌اند
مال رعيت از ستم و جور لشکريبي‌عدل ملک دير نماند، نگاه دار
گر خود به بال جعفر طيار مي‌پريگرد هوي مگرد، که گردد وبال تو
در موج او مرو، چو نداني شناوريدرياي فتنه اين هوس و آرزوي تست
دست از جهان بشوي، که آنست گازرياين شست و شوي جبه و دستار تا به کي؟
در فعل خويشتن تو اگر نيک بنگريهرگز نباشدت به بد ديگران نظر
ناگه رسن دراز کند چرخ چنبريپر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت
رو با خرد نشين، که تو از چرخ برتريجاي خرد به مرتبه بالاي چرخهاست
پيش خرد نتيجه‌ي جهلست کافريبوجهل را ز کعبه به دوزخ کشيد جهل
شمشير برق در رخ خورشيد خاوريظلمت خلاف نور بود، زان کشيد ابر
گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبريصد جامه‌ي سياه بپوشي، چو خلق نيست
زان غسل واجبيست، که با زن برابريخوابت نگيرد، ار نبود همسر تو زن
کز چشم ما براي چه پنهان شود پري؟شايد که از تو ديو گريزان شود، مگوي :
عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوري؟گيرم که بعد ازين نکني روي در گناه
روزي که کردگار کند با تو داورياز کار کرد خويش پشيمان شوي يقين
قولش قبول کن، که به اقبال رهبريگفتار اوحدي نبود بي‌حقيقتي
ور غالبي، دريغ نداري ز مشتريگر طالبي، فروغ بگيري ز آفتاب