عمر گذشت، اي دل شکسته، چه داري؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

چاره‌ي کاري نمي‌کني، به چه کاري؟عمر گذشت، اي دل شکسته، چه داري؟
گريه‌ي بيهوده چيست در شب تاري؟روز بيهوده صرف کرده‌اي، اکنون
رو، که به عمري قضاي آن نگزاريآنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزي
گر ورق کرده‌هاي خود بشماريبس که خجالت بري به روز قيامت
عذر چه گويي که هيچ تخم نکاري؟آب و زميني چنين و قوت بازو
راه به منزل بر، آن زمان که سواريچاره‌ي پيري کن اي نفس، که جواني
بر سر گور تو بگذرند به خوارياي که گذر مي‌کني به کوي عزيزان
ابر زمستان گذشت و باد بهاريبس که برين باره کوه و دشت که بيني
خانه‌ي گل را چه مي‌کني که نگاري؟حجره‌ي دل را سياه کرده ز ظلمت
عهده‌ي عهد امانتي که تو دارياين همه جهلست، ورنه کوه نمي‌کرد
يک دو سه با خويش جهد کن، که بياريزان همه کالاي قيمتي به قيامت
بر سر آن آتش، ار تمام عيارينقد خود اينجا تمام کن، که بسوزي
تا تو ز من بشنوي و در عمل آريهرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
لعل بدخشي شناس و مشک تتاريگفته‌ي من فرق کن ز گفته‌ي ديگر
گرچه ز افعال خوب فردم و عاريدور ز اقوال نيک نيست زبانم
جز ورق خود سيه به شيفته کاريمعترفم من که: هيچ کار نکردم
اهل بضاعت، جز آب ديده چه بازي؟اوحدي، آنجا که بار راه گشايند
در کنف مسکنت گريزي و زاريکار سعادت به زور نيست، مگر تو
از در او يافت زورمندي و ياريياري از آن درطلب، که هرکه بيفتاد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاريآنکه ترا يک نفس فرو نگذارد
خالق و رزاق وحي و قادر و باريباري ازو ياد کن، که اوست به هرحال