چارهي کاري نميکني، به چه کاري؟ | | عمر گذشت، اي دل شکسته، چه داري؟ |
گريهي بيهوده چيست در شب تاري؟ | | روز بيهوده صرف کردهاي، اکنون |
رو، که به عمري قضاي آن نگزاري | | آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزي |
گر ورق کردههاي خود بشماري | | بس که خجالت بري به روز قيامت |
عذر چه گويي که هيچ تخم نکاري؟ | | آب و زميني چنين و قوت بازو |
راه به منزل بر، آن زمان که سواري | | چارهي پيري کن اي نفس، که جواني |
بر سر گور تو بگذرند به خواري | | اي که گذر ميکني به کوي عزيزان |
ابر زمستان گذشت و باد بهاري | | بس که برين باره کوه و دشت که بيني |
خانهي گل را چه ميکني که نگاري؟ | | حجرهي دل را سياه کرده ز ظلمت |
عهدهي عهد امانتي که تو داري | | اين همه جهلست، ورنه کوه نميکرد |
يک دو سه با خويش جهد کن، که بياري | | زان همه کالاي قيمتي به قيامت |
بر سر آن آتش، ار تمام عياري | | نقد خود اينجا تمام کن، که بسوزي |
تا تو ز من بشنوي و در عمل آري | | هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم |
لعل بدخشي شناس و مشک تتاري | | گفتهي من فرق کن ز گفتهي ديگر |
گرچه ز افعال خوب فردم و عاري | | دور ز اقوال نيک نيست زبانم |
جز ورق خود سيه به شيفته کاري | | معترفم من که: هيچ کار نکردم |
اهل بضاعت، جز آب ديده چه بازي؟ | | اوحدي، آنجا که بار راه گشايند |
در کنف مسکنت گريزي و زاري | | کار سعادت به زور نيست، مگر تو |
از در او يافت زورمندي و ياري | | ياري از آن درطلب، که هرکه بيفتاد |
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاري | | آنکه ترا يک نفس فرو نگذارد |
خالق و رزاق وحي و قادر و باري | | باري ازو ياد کن، که اوست به هرحال |