هرگز به جان فرا نرسي بي‌فروتني

شاعر : اوحدي مراغه اي

خواهي که او شوي تو، جدا گرد از منيهرگز به جان فرا نرسي بي‌فروتني
زيرا که بيخ خويشتنست آنکه مي‌کنيزنهار ! قصد کندن بيخ کسان مکن
سوي تو بازگردد، اگر در چه افگنينيکي کن، اي پسر تو، که نيکي به روزگار
کس شربتي نمي‌خورد، از دست او، هنيدل در جهان مبند، که بي‌جرعه‌هاي زهر
فردا کجا توان؟ که شوي پير و منحنيامروز کار کن که جواني و زورمند
چندين هزار من که شد از قطره‌اي مني؟تا کي من و جمال من و ملک و مال من؟
اي زيردست آز، چه سود از تهمتني؟سر برفراشتي که : به زور تهمتنم
خود را نگاه دار، که بر قلب مي‌زنيجز با دل شکسته ترا کار زار نيست
اي سنگدل، چه سيم؟ که دربند آهنيکردي کلاه کژ، که : کمر بسته‌ام به سيم
چون کرم پيله، بر تن خود هرچه مي‌تنيگر نيک بنگري،همه زندان روح تست
بردار مرهمت، که نمک مي‌پراگنيگر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
چون مادر زمانه ز نيکي سترونيمشکل بزايد از تو بسي خير، از آنکه تو
از بهر آنکه تيز ترا ز فرق سوزنياز پند گفتن تو چه فرقست تا به نيش؟
روز دراز بر سر بازار و برزنيتا برزني به کيسه‌ي بازاريان يکي
ديدم که : زخم‌دارتر از قعر هارونياز بهر لقمه‌اي، که نهندت به کام در
«الحمد» را درست نداني، ز کودنيداني حساب گندم خود جوبه جو ولي
ناچار خود حکايت دنيا کند دنينادان بجز حکايت دنيا نمي‌کند
درويش باش، تا غم کارت خورد غنياي اوحدي، کسي بجزو نيست در جهان