چون طاق دو ابروي تو بي‌جفت آمد

شاعر : اوحدي مراغه اي

من عشق ترا نهفته بودم در دلچون طاق دو ابروي تو بي‌جفت آمد
از نوش جهان نصيب من نيش آمدچون کار به جان رسيد در گفت آمد
کوته سفري گزيده بودم، ليکنتير اجلم بر جگر ريش آمد
مه روي ترا ز مهر مه ميداندز آنجا سفري دراز در پيش آمد
سيب ذقنت متاز، گو: اسب جمالکز نور تو شب رهي بده ميداند
اقبال تمام پاک دينان دارندکان بازي را رخ تو به ميداند
خرسندي و عافيت نهاني گنجيستآنان طلبند، ليک اينان دارند
صدرا، دل دشمن تو در درد بماندوين گنج نهان گوشه نشينان دارند
خصم تو نديديم که ماند بسياربدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
دلها همه از شرح جمالت مستندهرگز مگر اين خصم که در نرد بماند
گر بگشايي دو زلف جانها بردندناديده ترا به مهر پيمان بستند
از مشک سيه سه خال کت بر سمنندور بنمايي دو رخ ز غمها رستند
از گوشه‌ي چشم ار نظريشان نکنينزديک به چشم تو و دور از دهنند
گندم گوني که همچو کاهم بربودبر خال زنخها چه زنخها که زنند؟
از غصه‌ي ما به ارزني باک نداشتنه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
شد در پي اوباش چو ننگيش نبوديک جو نظري به جانب ماش نبود
ايشان چو شدند سير و ترکش کردنددر خوي و سرشت ساز و سنگيش نبود
افسوس! که در عمر درازيم نبودآمد بر من وليک رنگيش نبود
بنشاند مرا فلک به بازي در خاکخطي ز زمانه‌ي مجازيم نبود
يارب! نه دلم بسته‌ي غمهاي تو بود؟هر چند که وقت خاک بازيم نبود
بر جرم و خطاي من چه ميگيري خشم؟چشمم شب و روز غرق نمهاي توبود؟
هر چيز که در دو کون جز روي تو بودچون جمله به اميد کرمهاي تو بود
لاف پر پيران جهان گرديدهعکس تو و يا رنگ تو، يا بوي تو بود
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بودبازيچه‌ي طفلان سر کوي تو بود
گفتم که: درو چرا زدي آتش؟ گفت:ديدم که درو زمانه آتش زده بود
از دست تو راضيم به آزردن خوديک روز بر ما نفسي خوش زده بود
گويي که: ببينم آن دو دست به نگاردر عشق تو قانعم به خون خوردن خود
آن خود که بود که در تو واله نشود؟مانند دو عنبرينه در گردن خود
عاشق شدي، از شهر برونم کردياز رنج که پرسي تو؟ که او به نشود؟
جان از سر زلف دلپذيريت نرهدترسيدي از اغيار که در ده نشود
دل گر به مثل زهره‌ي شيران داردعقل ار خطر خط خطيرت نرهد
چون خيل غم تو در دل ريش آيداز نرگس مست شير گيرت نرهد
خونريز غمت چو مرد ميدان طلبدبر سينه ز درد و غصه صد نيش آيد
دستارچه را دست تو در مي‌بايدجز ديده کسي نيست که: تر پيش آيد
نتوان که چو دستارچه دستت بوسماز چشم من و لب تو تر مي‌بايد
زر در قدمت ريزم و حيفم نايدزيراکه به دستارچه زر مي‌بايد
گر دل طلبي، خون کنم و از ره چشمتر در قدمت ريزم و حيفم نايد
ياران، خرد خوار و خجل نيست پديدسر در قدمت ريزم و حيفم نايد
در دايره‌ي عشق برون يک نقطهآن رسم شناس آب و گل نيست پديد
يارب، جبروت پادشاهيت که ديد؟مي‌بينم و در عالم دل نيست پديد
هر چند که واصلان به بيداري و خوابکنه کرم نامتناهيت که ديد؟
اي ماه، ز پيوستن من عار مدارگفتند که: ديديم، کماهيت که ديد؟
بر من، که فداي تو کنم جان عزيزپيوسته مرا به هجر بيدار مدار
دشمن گرو وصل ز من برد آخرخواري مپسند و اين سخن خوار مدار
آورد به جان لب ترا از بوسهاو گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
ماهي، که بسوخت زهره چنگش بر سردندان به رخت تيز فرو برد آخر
مويي که ز دست شانه در هم رفتيبگريست فلک با دل تنگش بر سر
دست به نگار تو مرا کشت دگرگردون به غلط نهاد سنگش بر سر
نقشي عجبست بر دو دستت تا خودآه! ار نشود وصل توام پشت دگر
آن زلف چو نافه‌ي تتاري بنگرحرف که گرفته‌اي در انگشت دگر؟
بر گرد دهان همچو انگشتريشو آن خط چو سبزه‌ي بهاري بنگر
اي کرده مهندسانت از ساز سپهرزنگي بچه را سواد کاري بنگر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمراز برج و ستاره گشته انباز سپهر
بس شب که به روز بردم، اي شمع طرازنقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
شد بي‌شب زلف و روز رخسار تو بازباشد که شبي روز کنم با تو به راز
چون دوستي روي تو ورزم به نيازروزم چو شب زلف تو تاريک و دراز
گر سوختنيست جان من هم تو بسوزمگذار به دست دشمن دونم باز
کردند دگر نگاربندان از نازور ساختنيست کار من هم تو بساز
تا کيست که خواهيش به دستان کشتن؟در دست تو دستوانه از مشک طراز
گر جور کني نياورم دل ز تو بازيا چيست که بر دست همي گيري باز؟
چون بنده نپيچد ز خداوندان سرور ناز کني به جان پذيرم ز تو ناز
رفتم بر آن شمع چگل مست امروزوانگاه خداوند چنان بنده نواز
\Nگفتم که: مرا با تو سري هست امروز
\N...
گفتم که: ز غصه کي رهد؟ دل گفتا:...
اي داده به بازي دل من، جان را نيزحالي دلت از غصه‌ي ما رست امروز
خواهم به تو خط بندگي دادن، ليکعهدم ز جفا شکسته، پيمان را نيز
در عالم کج نهاد پر پيچ و خمشترسم به زنخ برآوري آن را نيز
يا معشوقي که وصل او باشد خاصيک چيز طلب مي‌کنم از بيش و کمش
زلفي، که به ناز و درد سر داشته‌ايشيا ممدوحي که عام باشد کرمش
در پاي تو گر سر بنهد باکي نيستبر دوش کشيده‌اي و برداشته‌ايش
تن خاک تو گشت، رحمتي بر خواريشکز خاک هزار بار برداشته‌ايش
دلبستگييي که با ميانت دارمدل جاي تو شد به غم چرا مي‌داريش؟
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرقتا چون کمرت ميان تهي نشماريش
دل نامه‌ي شوق تو سپردست به بادزين پس همه پيش تو به چشم آيم و فرق
خالي داري بر لب چون قند، از مشکمن در پي نامه مي‌شتابم چون برق
بر ساعد خود نگار بستي يا خودخطي داري بر رخ دلبند، از مشک
اطراف چمن ز مشک بوييست به برگبر ماهي سيمين زرهي چند از مشک؟
گل را ز دو رويه کار با برگ و نواستگلزار زمانه را نکوييست به برگ
اي بدر فلک گرفته از راي تو رنگآري همه کاري ز دو روييست به برگ
کار تو عطاي بدره باشد شب بزملالاي ترا ز بدر و از لل ننگ
کرد از دل صافي برت اين آب درنگشغل تو غزاي بدر باشد گه جنگ
اکنون که نشان کژروي ديدي ازوتا دست تو بوسد چو بدو يازي چنگ
من خاک درم، تو آفتابي، اي دلبگذاشته‌اي که مي‌زند بر سر سنگ
من گم شدم از خود که ترا يافته‌امنشگفت که بر سرم بتابي، اي دل
ديگر ز شراب شوق مستي، اي دلدرياب، که مثل من نيايي، اي دل
از باده‌ي نيستي خراب افتاديو آن توبه که داشتي شکستي، اي دل
کم کن ز غمش فغان و مستي، اي دلتا باد چنين باد که هستي، اي دل
آخر نه خداي تست؟ چندين او راوين بار بيفگن که شکستي، اي دل
چون ياد کنم طبع طربناک تراناديده چرا همي پرستي؟ اي دل
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنمو آن صورت خوب و سيرت پاک ترا
گر آدميي دور شو از دمدمهادر ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
تا کي ز براي جستن آب رخي؟ور گرگ نه‌اي مگر و گرد رمها
هستيم به اميد تو چون دوش امشباز گردن خود فرو نه اين مظلمها
زان گونه که دوش در دلم بودي توبرآمدنت بسته دل و هوش امشب
اي ميل دل من به جهان سوي لبتيارب! که ببينمت در آغوش امشب
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟تنگ آمده دل ز تنگي خوي لبت
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوختخون دل خويشتن ز پهلوي لبت
من بنده‌ي شمعم، که ز بهر دل خلقبر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت
گر راست روي محرم جان سازندتببريد ز شيرين و چو فرهاد بسوخت
در حلقه‌ي عاشقان چو ابريشم چنگور کژ بروي ز دل بيندازندت
در کارگه غيب چو نقاش نخستتا راست نگردي تو بننوازندت
بر لوح وجود نقشها بست و در آنجوينده‌ي نقش خويشتن را مي‌جست
اين فرع که ديدي همه از اصلي خاستچون روشن گشت نقش آن جزو بشست
زان روي دو چشم داد و يک بيني حقدر ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
دلدار مرا در غم و اندوه بکاستتا زان دو نظر کني يکي بيني راست
گفتنم: مگر اين عيب ز دل سختي اوست؟يک روز برم به مهر ننشست و نخاست
قدش به درخت سرو مي‌ماند راستچون ميبينم جمله ز بدبختي ماست
دل ميل گنه دارد از آن روز که ديدزلفش به رسن، که پاي بند دل ماست
جانا، تو به حسن اگر نلافي پيداستکو را رسن از زلف و درخت از بالاست
ما را دل سخت تو در آيينه‌ي نرمکندر دهنت موي شکافي پيداست
کي دست رسد بدان بلندي که تراست؟ماننده‌ي سنگ از آب صافي پيداست
خود راز من سبک بهايي چه بود؟يا فکر ببي چوني و چندي که تراست؟
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟در جنب چنان گران پسندي که تراست؟
روي تو بکندند، نگويد پدرتوان حقه‌ي لعل خالي از خنده چراست؟
يارب، تو بدين قوت سهلي که مراستدر خانه، که: روي پسرم کنده چراست؟
حسن عمل از من چه توقع داري؟وين کوتهي مدت مهلي که مراست
خال تو به هر حال پسنديده‌ي ماستبا عيب قديم و ظلم و جهلي که مراست
آن خال که بر چاه زنخدان داريزلف تو چو حال دل غم ديده‌ي ماست
اي دوست، کنون که بوي گل حامي ماستتر مي‌دارش که مردم ديده‌ي ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوشزاهد بودن موجب بدنامي ماست
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواستبي‌باده‌ي خام بودن از خامي ماست
پرسش کردي به يک زبانم شب دوشفاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
با روي تو آفتاب صافي تيره استو آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست
تاريکي آب صافي از سيل نبودبا لعل لبت شراب صافي تيره است
در سينه ز دست دل جگر تابيهاستدر جنب رخ تو آب صافي تيره است
اي ديده، بريز خون اين دل، که مرادر ديده ز تاب سينه بيخوابيهاست
غافل مشو، اي دل، که نيازم با تستديريست که با او سر بي‌آبيهاست
حرمان شبي دراز و جايي خاليپوشيده هزارگونه رازم با تست
خالي که به شيوه پاي بست لب تستزانم که حکايت درازم با تست
بسيار دلش خون مکن و روزي چندهمچون دلم آشفته و مست لب تست
اوحد، ديدي که هرچه ديدي هيچست؟نيکو دارش، که زير دست لب تست
عمري به سر خويش دويدي هيچستوين هم که بگفتي و شنيدي هيچست؟
زلفت، که چو حلقه‌ي کمند افتادستوين هم که به کنجي بخزيدي هيچست؟
در پاي تو افتاد و شکستش سر از آنکاز وي دل عالمي به بند افتادست
اي بوده مرا ز جسم و جان هيچ به دستآشفته ز بالاي بلند افتادست
از من طلب هيچ نميبايد کردنابوده زبود اين و آن هيچ به دست
آتش تپش از جان به تابم بردستزيرا که ندارم به جهان هيچ به دست
با اين همه دود و آتش اندر دل و جاندود از دل خسته‌ي خرابم بر دست
حسني که تو، اي نگار، داري بردستپيش تو چنانست که آبم بردست
ساعد به سر آستين همي پوش، از آنکآن نقش چرا همي نگاري بردست؟
ابر آن نکند که اين جلب زن کردستتو ميگيري سياه کاري بردست
بنياد مسلماني ازو گشت خرابببر آن نکند که اين جلب زن کردست
شاهي ز غلام خويش ياد آوردستگبر آن نکند که اين جلب زن کردست
نشگفت که نام ما بلندي گيردما را به سلام خويش ياد آوردست
کس لاف غم تو، اي پريوش، نزدستما را چو به نام خويش ياد آوردست
از طره‌ي طيره‌ي تو مشک ختنيتا در دل او مهر تو آتش نزدست
رنگي ز رخ چو لاله زارم بفرستعمريست که هرگز نفسي خوش نزدست
چون دست نمي‌دهد که دستت بوسمبويي ز دو زلف مشکبارم بفرست
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشستدستارچه‌اي به ياد گارم بفرست
پيوسته حديث قامتت ميگويمقد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست
بر سبزه نشست مي‌پرستان چه خوشست!زيراکه مرا با سخن راست خوشست
اي گشته به اسم هوشياري مغروربر گل نفس هزاردستان چه خوشست!
ما را تو چنين ز دل بر آري نيکستتو کي داني که عيش مستان چه خوشست؟
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنانوانگه بدو زلف خود سپاري نيکست
بر گوشه‌ي چشم تو، که شوخ و شنگستاو را تو چنين فرو گذاري نيکست
موريست که بر کنار بادام نشستآن خال تو داني به کدامين رنگست؟
دل بنده‌ي بوي عنبر آميز گلستپيداست که در لب تو شکر تنگست
بلبل که هزار خار کن بنده‌ي اوستجان چاکر عارض دلاويز گلست
رويت، که به خوبي گل خندان منستاو نيز غلام خار سرتيز گلست
نيکش بگزديدند به دندان، گر چهآرامگهش دل چو زندان منست
جانا، دلم از فراق رويت خونستگفتم که: همين نيک به دندان منست
آن خال که بر رخت نهادست، دميچشمم ز غمت چو چشمه‌ي جيحونست
زلفت چو شب و چهره چو روزي نيکوستبر روي منش نه، که ببينم چونست؟
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساختمن روز و شبت ز بهر آن دارم دوست
مقصود ز هر حديث و هر زمزمه اوستپيوسته نگهدار شب و روز تو اوست
گر بد بيني به وصل خود هم نرسيسر جمله‌ي هر غلغله و دمدمه اوست
با ما دمش ار به مهر يکتاست بهستور نيک نگه کني به خود خود همه اوست
زين پس من و وصف قامت او، آريسيب زنخش چو در کف ماست بهست
اي آنکه ترا قوت هر بيشي هستچون ميگوييم هم سخن راست بهست
درويشم و دست حاجتي داشته پيشبنگر به دلم، که اندکش ريشي هست
اي طلعت نور گسترت به در بهشتگر زانکه ترا فراغ درويشي هست
امروز برين حوض طرب کن، که تراستبشکسته سراي حرمت قدر بهشت
دلدار چو در سينه دل نرم نداشتفردا لب حوض کوثر و صدر بهشت
بي‌جرم ز من بريد و در دشمن منآزرد مرا و هيچ آزرم نداشت
باد سحري چو غنچه را لب بشکافتپيوست به مهر و ذره‌اي شرم نداشت
از سايه‌ي خرپشته‌ي ميمون فلکنور رخ گل روي چو خورشيد بتافت
دل در غم او بکاست، مي‌بايد گفتدر پشته نگه کن که چه سرسبزي يافت؟
گفتي تو که: از که اين قيامت ديدي؟اين واقعه از کجاست؟ مي‌بايد گفت
با يار ز نيک و بد نمي‌بايد گفتاز قامت او، چو راست مي‌بايد گفت
او عاشق و من عاشق و اين مشکلترهر شب بيتي دو صد نمي‌بايد گفت
شد درد بر پاي فلک فرسايتکم قصه‌ي او و خود نمي‌بايد گفت
دارد طمع آنکه بگيري دستشتا عرضه کند سختي خود بر رايت
اي پيش تو ماه تا به ماهي همه هيچورنه چه سگست او که بگيرد پايت؟
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگوين خواجگي و ميري و شاهي همه هيچ
بنمود بمن يار ميان، يعني هيچبا طنطنه‌ي کوس الهي همه هيچ
گويند که: در مدرسه تحصيلت چيست؟در پاش فگندم دل و جان، يعني هيچ
صد را، رخت از هيچ الم زرد مباد!فکر دهن تنگ دهان، يعني چه
درديست بزرگ مرگ فرزند عزيزبر روي تو از هيچ غمي گرد مباد!
دل بنده‌ي بند سنبل پست تو باد!بر جان عزيزت دگر اين درد مباد!
زلف طرب و طره‌ي دستار مرادجان شيفته‌ي دو نرگس مست تو باد!
شمع از دل سوزنده خبر خواهد دادماننده‌ي دستارچه در دست تو باد!
زين سان که زبان دراز کردست امشبوين آتش اندرون به در خواهد داد
گل را، که صبا، مرغ‌صفت بال گشادمي‌بينم سر به باد بر خواهد داد
چون گربه‌ي بيد خوانش آراسته ديدگفتي که: منجم ورق فال گشاد
خورشيد که خاک ازو چو زر ميگرددسر بر زد و بوي برد و چنگال گشاد
يک جرعه مي‌صاف تو در صافي ريختاز شوق رخ تو دربدر ميگردد
بر نطع تو اسب شيرکاري گرددشد مست و درين ميان به سر مي‌گردد
شطرنج چه بود؟ چوبکي چند، وليفرزين تو پيل کارزاري گردد
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرداز لعل تو چون عود قماري گردد
اسبي که تو از رقعه ربودي و فشردلجلاج لجاج با تو نتواند برد
هر کس که ز کبر و عجب باري دارداز دست تو بيرون نکنندش بدو کرد
و آن کو به قبول خلق خرسند شوداز عالم معرفت کناري دارد
دستارچه حسني و جمالي داردمشنو تو که: با خداي کاري دارد
با آن همه زر، اگر خيال تو پزدوز نقش و نگار خط و خالي دارد
آن مه، که ز شعر زلف ذيلي داردانصاف، که بيهوده خيالي دارد
گويد که: به کشتن تو دارم ميليهمچون دل من شيفته خيلي دارد
گل گفت: مهل، که باد بويم ببردالمنة لله که ميلي دارد!
با وصل من آن آب چو آتش مينوشچون خاک به هر برزن و کويم ببرد
اي ماه، غمت جامه‌ي دل در خون بردزان پيش که آتش آبرويم ببرد
آن خال که بر گوشه‌ي چشمست تراناديده ترا رخت دل ما چون برد؟
گل شرم چمن به هيچ رويي نبردخال لب خوبان به زنخ بيرون برد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آويختاز لاله خجالت سر مويي نبرد
ما پرتو جوهر روانيم و خردتا گربه‌ي بيد باز بويي نبرد
چون مرگ آيد فرشته گرديم و سروشني ني، که به ذات محض جانيم و خرد
خالت که به شيوه کار ده گيسو کردچون جسم برفت روح مانيم و خرد
در زير لبت سياه کارانه نشستعيش از دل غمديده من يکسو کرد
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
با تير غمش به هيچ سر سود نداشتدر دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
زلف تو، که صد سينه ز دل خالي کردورنه دل مسکين چه سپرها که نکرد؟
گفتم: کشمش ببند، متواري شدبر قامت همچون الفت دالي کرد
در باغ شدي، سر و سر افشاني کردسر در کمرت نهاد و که مالي کرد
گل روي ترا بديد، چون سجده نکردسنبل ز نسيم تو پريشاني کرد
خالي که رخ تو آشکارش پروردمردم همه گفتند: به پيشاني کرد
در خون لبت رفت و در آنست هنوزلعل تو به نوش خوش گوارش پرورد
خال زنخت تير گناه اندازدبا آنکه لب تو در کنارش پرورد
از غيرت خالي، که بر آن نرگس تسترخت دل عاشقان به راه اندازد
گل بار دگر لاف صفا خواهد زدبيمست که خويش را به چاه اندازد
رويت سر برگ گل ندارد، ليکندر عهد رخت دم از وفا خواهد زد
کي ماه به حسن چون تو والا باشد؟زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
گر زير فلک به راستي چون بالاتيا چون سخنت لل لالا باشد؟
مشنو تو که: گل بي‌سر خاري باشدگويند که: هست؛ زير بالا باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رختيا باده‌ي حسن بي‌خماري باشد
تا کي دلم از تو در بلايي باشد؟ريشي، که هرش موي چو ماري باشد
يک روز به زلف تو در آويزم زودجانم ز غم تو در عنايي باشد؟
زلف تو ز بالاي تو مهجور نشدآخر سر اين رشته به جايي باشد
با اين همه آرزو که در سر داردجز در پي قامت تو، اي حور، نشد
لب نيست که از مراغه پر خنده نشدبنگر که ز آستان تو دور نشد
از مرده‌ي گور او عجب مي‌دارمآب قرقش ديد و به جان بنده نشد
صافي چو ترا ديد روان مي‌نالدکز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
گفتي تو که: ناليدن صافي از چيست؟برسينه ز غم سنگ زنان مي‌نالد
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمدجانش به لب آمدست از آن مي‌نالد