من عشق ترا نهفته بودم در دل | | چون طاق دو ابروي تو بيجفت آمد |
از نوش جهان نصيب من نيش آمد | | چون کار به جان رسيد در گفت آمد |
کوته سفري گزيده بودم، ليکن | | تير اجلم بر جگر ريش آمد |
مه روي ترا ز مهر مه ميداند | | ز آنجا سفري دراز در پيش آمد |
سيب ذقنت متاز، گو: اسب جمال | | کز نور تو شب رهي بده ميداند |
اقبال تمام پاک دينان دارند | | کان بازي را رخ تو به ميداند |
خرسندي و عافيت نهاني گنجيست | | آنان طلبند، ليک اينان دارند |
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند | | وين گنج نهان گوشه نشينان دارند |
خصم تو نديديم که ماند بسيار | | بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند |
دلها همه از شرح جمالت مستند | | هرگز مگر اين خصم که در نرد بماند |
گر بگشايي دو زلف جانها بردند | | ناديده ترا به مهر پيمان بستند |
از مشک سيه سه خال کت بر سمنند | | ور بنمايي دو رخ ز غمها رستند |
از گوشهي چشم ار نظريشان نکني | | نزديک به چشم تو و دور از دهنند |
گندم گوني که همچو کاهم بربود | | بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟ |
از غصهي ما به ارزني باک نداشت | | نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود |
شد در پي اوباش چو ننگيش نبود | | يک جو نظري به جانب ماش نبود |
ايشان چو شدند سير و ترکش کردند | | در خوي و سرشت ساز و سنگيش نبود |
افسوس! که در عمر درازيم نبود | | آمد بر من وليک رنگيش نبود |
بنشاند مرا فلک به بازي در خاک | | خطي ز زمانهي مجازيم نبود |
يارب! نه دلم بستهي غمهاي تو بود؟ | | هر چند که وقت خاک بازيم نبود |
بر جرم و خطاي من چه ميگيري خشم؟ | | چشمم شب و روز غرق نمهاي توبود؟ |
هر چيز که در دو کون جز روي تو بود | | چون جمله به اميد کرمهاي تو بود |
لاف پر پيران جهان گرديده | | عکس تو و يا رنگ تو، يا بوي تو بود |
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود | | بازيچهي طفلان سر کوي تو بود |
گفتم که: درو چرا زدي آتش؟ گفت: | | ديدم که درو زمانه آتش زده بود |
از دست تو راضيم به آزردن خود | | يک روز بر ما نفسي خوش زده بود |
گويي که: ببينم آن دو دست به نگار | | در عشق تو قانعم به خون خوردن خود |
آن خود که بود که در تو واله نشود؟ | | مانند دو عنبرينه در گردن خود |
عاشق شدي، از شهر برونم کردي | | از رنج که پرسي تو؟ که او به نشود؟ |
جان از سر زلف دلپذيريت نرهد | | ترسيدي از اغيار که در ده نشود |
دل گر به مثل زهرهي شيران دارد | | عقل ار خطر خط خطيرت نرهد |
چون خيل غم تو در دل ريش آيد | | از نرگس مست شير گيرت نرهد |
خونريز غمت چو مرد ميدان طلبد | | بر سينه ز درد و غصه صد نيش آيد |
دستارچه را دست تو در ميبايد | | جز ديده کسي نيست که: تر پيش آيد |
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم | | از چشم من و لب تو تر ميبايد |
زر در قدمت ريزم و حيفم نايد | | زيراکه به دستارچه زر ميبايد |
گر دل طلبي، خون کنم و از ره چشم | | تر در قدمت ريزم و حيفم نايد |
ياران، خرد خوار و خجل نيست پديد | | سر در قدمت ريزم و حيفم نايد |
در دايرهي عشق برون يک نقطه | | آن رسم شناس آب و گل نيست پديد |
يارب، جبروت پادشاهيت که ديد؟ | | ميبينم و در عالم دل نيست پديد |
هر چند که واصلان به بيداري و خواب | | کنه کرم نامتناهيت که ديد؟ |
اي ماه، ز پيوستن من عار مدار | | گفتند که: ديديم، کماهيت که ديد؟ |
بر من، که فداي تو کنم جان عزيز | | پيوسته مرا به هجر بيدار مدار |
دشمن گرو وصل ز من برد آخر | | خواري مپسند و اين سخن خوار مدار |
آورد به جان لب ترا از بوسه | | او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر |
ماهي، که بسوخت زهره چنگش بر سر | | دندان به رخت تيز فرو برد آخر |
مويي که ز دست شانه در هم رفتي | | بگريست فلک با دل تنگش بر سر |
دست به نگار تو مرا کشت دگر | | گردون به غلط نهاد سنگش بر سر |
نقشي عجبست بر دو دستت تا خود | | آه! ار نشود وصل توام پشت دگر |
آن زلف چو نافهي تتاري بنگر | | حرف که گرفتهاي در انگشت دگر؟ |
بر گرد دهان همچو انگشتريش | | و آن خط چو سبزهي بهاري بنگر |
اي کرده مهندسانت از ساز سپهر | | زنگي بچه را سواد کاري بنگر |
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر | | از برج و ستاره گشته انباز سپهر |
بس شب که به روز بردم، اي شمع طراز | | نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر |
شد بيشب زلف و روز رخسار تو باز | | باشد که شبي روز کنم با تو به راز |
چون دوستي روي تو ورزم به نياز | | روزم چو شب زلف تو تاريک و دراز |
گر سوختنيست جان من هم تو بسوز | | مگذار به دست دشمن دونم باز |
کردند دگر نگاربندان از ناز | | ور ساختنيست کار من هم تو بساز |
تا کيست که خواهيش به دستان کشتن؟ | | در دست تو دستوانه از مشک طراز |
گر جور کني نياورم دل ز تو باز | | يا چيست که بر دست همي گيري باز؟ |
چون بنده نپيچد ز خداوندان سر | | ور ناز کني به جان پذيرم ز تو ناز |
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز | | وانگاه خداوند چنان بنده نواز |
\N | | گفتم که: مرا با تو سري هست امروز |
\N | | ... |
گفتم که: ز غصه کي رهد؟ دل گفتا: | | ... |
اي داده به بازي دل من، جان را نيز | | حالي دلت از غصهي ما رست امروز |
خواهم به تو خط بندگي دادن، ليک | | عهدم ز جفا شکسته، پيمان را نيز |
در عالم کج نهاد پر پيچ و خمش | | ترسم به زنخ برآوري آن را نيز |
يا معشوقي که وصل او باشد خاص | | يک چيز طلب ميکنم از بيش و کمش |
زلفي، که به ناز و درد سر داشتهايش | | يا ممدوحي که عام باشد کرمش |
در پاي تو گر سر بنهد باکي نيست | | بر دوش کشيدهاي و برداشتهايش |
تن خاک تو گشت، رحمتي بر خواريش | | کز خاک هزار بار برداشتهايش |
دلبستگييي که با ميانت دارم | | دل جاي تو شد به غم چرا ميداريش؟ |
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق | | تا چون کمرت ميان تهي نشماريش |
دل نامهي شوق تو سپردست به باد | | زين پس همه پيش تو به چشم آيم و فرق |
خالي داري بر لب چون قند، از مشک | | من در پي نامه ميشتابم چون برق |
بر ساعد خود نگار بستي يا خود | | خطي داري بر رخ دلبند، از مشک |
اطراف چمن ز مشک بوييست به برگ | | بر ماهي سيمين زرهي چند از مشک؟ |
گل را ز دو رويه کار با برگ و نواست | | گلزار زمانه را نکوييست به برگ |
اي بدر فلک گرفته از راي تو رنگ | | آري همه کاري ز دو روييست به برگ |
کار تو عطاي بدره باشد شب بزم | | لالاي ترا ز بدر و از لل ننگ |
کرد از دل صافي برت اين آب درنگ | | شغل تو غزاي بدر باشد گه جنگ |
اکنون که نشان کژروي ديدي ازو | | تا دست تو بوسد چو بدو يازي چنگ |
من خاک درم، تو آفتابي، اي دل | | بگذاشتهاي که ميزند بر سر سنگ |
من گم شدم از خود که ترا يافتهام | | نشگفت که بر سرم بتابي، اي دل |
ديگر ز شراب شوق مستي، اي دل | | درياب، که مثل من نيايي، اي دل |
از بادهي نيستي خراب افتادي | | و آن توبه که داشتي شکستي، اي دل |
کم کن ز غمش فغان و مستي، اي دل | | تا باد چنين باد که هستي، اي دل |
آخر نه خداي تست؟ چندين او را | | وين بار بيفگن که شکستي، اي دل |
چون ياد کنم طبع طربناک ترا | | ناديده چرا همي پرستي؟ اي دل |
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم | | و آن صورت خوب و سيرت پاک ترا |
گر آدميي دور شو از دمدمها | | در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا |
تا کي ز براي جستن آب رخي؟ | | ور گرگ نهاي مگر و گرد رمها |
هستيم به اميد تو چون دوش امشب | | از گردن خود فرو نه اين مظلمها |
زان گونه که دوش در دلم بودي تو | | برآمدنت بسته دل و هوش امشب |
اي ميل دل من به جهان سوي لبت | | يارب! که ببينمت در آغوش امشب |
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ | | تنگ آمده دل ز تنگي خوي لبت |
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت | | خون دل خويشتن ز پهلوي لبت |
من بندهي شمعم، که ز بهر دل خلق | | بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت |
گر راست روي محرم جان سازندت | | ببريد ز شيرين و چو فرهاد بسوخت |
در حلقهي عاشقان چو ابريشم چنگ | | ور کژ بروي ز دل بيندازندت |
در کارگه غيب چو نقاش نخست | | تا راست نگردي تو بننوازندت |
بر لوح وجود نقشها بست و در آن | | جويندهي نقش خويشتن را ميجست |
اين فرع که ديدي همه از اصلي خاست | | چون روشن گشت نقش آن جزو بشست |
زان روي دو چشم داد و يک بيني حق | | در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست |
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست | | تا زان دو نظر کني يکي بيني راست |
گفتنم: مگر اين عيب ز دل سختي اوست؟ | | يک روز برم به مهر ننشست و نخاست |
قدش به درخت سرو ميماند راست | | چون ميبينم جمله ز بدبختي ماست |
دل ميل گنه دارد از آن روز که ديد | | زلفش به رسن، که پاي بند دل ماست |
جانا، تو به حسن اگر نلافي پيداست | | کو را رسن از زلف و درخت از بالاست |
ما را دل سخت تو در آيينهي نرم | | کندر دهنت موي شکافي پيداست |
کي دست رسد بدان بلندي که تراست؟ | | مانندهي سنگ از آب صافي پيداست |
خود راز من سبک بهايي چه بود؟ | | يا فکر ببي چوني و چندي که تراست؟ |
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ | | در جنب چنان گران پسندي که تراست؟ |
روي تو بکندند، نگويد پدرت | | وان حقهي لعل خالي از خنده چراست؟ |
يارب، تو بدين قوت سهلي که مراست | | در خانه، که: روي پسرم کنده چراست؟ |
حسن عمل از من چه توقع داري؟ | | وين کوتهي مدت مهلي که مراست |
خال تو به هر حال پسنديدهي ماست | | با عيب قديم و ظلم و جهلي که مراست |
آن خال که بر چاه زنخدان داري | | زلف تو چو حال دل غم ديدهي ماست |
اي دوست، کنون که بوي گل حامي ماست | | تر ميدارش که مردم ديدهي ماست |
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش | | زاهد بودن موجب بدنامي ماست |
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست | | بيبادهي خام بودن از خامي ماست |
پرسش کردي به يک زبانم شب دوش | | فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست |
با روي تو آفتاب صافي تيره است | | و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست |
تاريکي آب صافي از سيل نبود | | با لعل لبت شراب صافي تيره است |
در سينه ز دست دل جگر تابيهاست | | در جنب رخ تو آب صافي تيره است |
اي ديده، بريز خون اين دل، که مرا | | در ديده ز تاب سينه بيخوابيهاست |
غافل مشو، اي دل، که نيازم با تست | | ديريست که با او سر بيآبيهاست |
حرمان شبي دراز و جايي خالي | | پوشيده هزارگونه رازم با تست |
خالي که به شيوه پاي بست لب تست | | زانم که حکايت درازم با تست |
بسيار دلش خون مکن و روزي چند | | همچون دلم آشفته و مست لب تست |
اوحد، ديدي که هرچه ديدي هيچست؟ | | نيکو دارش، که زير دست لب تست |
عمري به سر خويش دويدي هيچست | | وين هم که بگفتي و شنيدي هيچست؟ |
زلفت، که چو حلقهي کمند افتادست | | وين هم که به کنجي بخزيدي هيچست؟ |
در پاي تو افتاد و شکستش سر از آنک | | از وي دل عالمي به بند افتادست |
اي بوده مرا ز جسم و جان هيچ به دست | | آشفته ز بالاي بلند افتادست |
از من طلب هيچ نميبايد کرد | | نابوده زبود اين و آن هيچ به دست |
آتش تپش از جان به تابم بردست | | زيرا که ندارم به جهان هيچ به دست |
با اين همه دود و آتش اندر دل و جان | | دود از دل خستهي خرابم بر دست |
حسني که تو، اي نگار، داري بردست | | پيش تو چنانست که آبم بردست |
ساعد به سر آستين همي پوش، از آنک | | آن نقش چرا همي نگاري بردست؟ |
ابر آن نکند که اين جلب زن کردست | | تو ميگيري سياه کاري بردست |
بنياد مسلماني ازو گشت خراب | | ببر آن نکند که اين جلب زن کردست |
شاهي ز غلام خويش ياد آوردست | | گبر آن نکند که اين جلب زن کردست |
نشگفت که نام ما بلندي گيرد | | ما را به سلام خويش ياد آوردست |
کس لاف غم تو، اي پريوش، نزدست | | ما را چو به نام خويش ياد آوردست |
از طرهي طيرهي تو مشک ختني | | تا در دل او مهر تو آتش نزدست |
رنگي ز رخ چو لاله زارم بفرست | | عمريست که هرگز نفسي خوش نزدست |
چون دست نميدهد که دستت بوسم | | بويي ز دو زلف مشکبارم بفرست |
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست | | دستارچهاي به ياد گارم بفرست |
پيوسته حديث قامتت ميگويم | | قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست |
بر سبزه نشست ميپرستان چه خوشست! | | زيراکه مرا با سخن راست خوشست |
اي گشته به اسم هوشياري مغرور | | بر گل نفس هزاردستان چه خوشست! |
ما را تو چنين ز دل بر آري نيکست | | تو کي داني که عيش مستان چه خوشست؟ |
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان | | وانگه بدو زلف خود سپاري نيکست |
بر گوشهي چشم تو، که شوخ و شنگست | | او را تو چنين فرو گذاري نيکست |
موريست که بر کنار بادام نشست | | آن خال تو داني به کدامين رنگست؟ |
دل بندهي بوي عنبر آميز گلست | | پيداست که در لب تو شکر تنگست |
بلبل که هزار خار کن بندهي اوست | | جان چاکر عارض دلاويز گلست |
رويت، که به خوبي گل خندان منست | | او نيز غلام خار سرتيز گلست |
نيکش بگزديدند به دندان، گر چه | | آرامگهش دل چو زندان منست |
جانا، دلم از فراق رويت خونست | | گفتم که: همين نيک به دندان منست |
آن خال که بر رخت نهادست، دمي | | چشمم ز غمت چو چشمهي جيحونست |
زلفت چو شب و چهره چو روزي نيکوست | | بر روي منش نه، که ببينم چونست؟ |
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت | | من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست |
مقصود ز هر حديث و هر زمزمه اوست | | پيوسته نگهدار شب و روز تو اوست |
گر بد بيني به وصل خود هم نرسي | | سر جملهي هر غلغله و دمدمه اوست |
با ما دمش ار به مهر يکتاست بهست | | ور نيک نگه کني به خود خود همه اوست |
زين پس من و وصف قامت او، آري | | سيب زنخش چو در کف ماست بهست |
اي آنکه ترا قوت هر بيشي هست | | چون ميگوييم هم سخن راست بهست |
درويشم و دست حاجتي داشته پيش | | بنگر به دلم، که اندکش ريشي هست |
اي طلعت نور گسترت به در بهشت | | گر زانکه ترا فراغ درويشي هست |
امروز برين حوض طرب کن، که تراست | | بشکسته سراي حرمت قدر بهشت |
دلدار چو در سينه دل نرم نداشت | | فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت |
بيجرم ز من بريد و در دشمن من | | آزرد مرا و هيچ آزرم نداشت |
باد سحري چو غنچه را لب بشکافت | | پيوست به مهر و ذرهاي شرم نداشت |
از سايهي خرپشتهي ميمون فلک | | نور رخ گل روي چو خورشيد بتافت |
دل در غم او بکاست، ميبايد گفت | | در پشته نگه کن که چه سرسبزي يافت؟ |
گفتي تو که: از که اين قيامت ديدي؟ | | اين واقعه از کجاست؟ ميبايد گفت |
با يار ز نيک و بد نميبايد گفت | | از قامت او، چو راست ميبايد گفت |
او عاشق و من عاشق و اين مشکلتر | | هر شب بيتي دو صد نميبايد گفت |
شد درد بر پاي فلک فرسايت | | کم قصهي او و خود نميبايد گفت |
دارد طمع آنکه بگيري دستش | | تا عرضه کند سختي خود بر رايت |
اي پيش تو ماه تا به ماهي همه هيچ | | ورنه چه سگست او که بگيرد پايت؟ |
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ | | وين خواجگي و ميري و شاهي همه هيچ |
بنمود بمن يار ميان، يعني هيچ | | با طنطنهي کوس الهي همه هيچ |
گويند که: در مدرسه تحصيلت چيست؟ | | در پاش فگندم دل و جان، يعني هيچ |
صد را، رخت از هيچ الم زرد مباد! | | فکر دهن تنگ دهان، يعني چه |
درديست بزرگ مرگ فرزند عزيز | | بر روي تو از هيچ غمي گرد مباد! |
دل بندهي بند سنبل پست تو باد! | | بر جان عزيزت دگر اين درد مباد! |
زلف طرب و طرهي دستار مراد | | جان شيفتهي دو نرگس مست تو باد! |
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد | | مانندهي دستارچه در دست تو باد! |
زين سان که زبان دراز کردست امشب | | وين آتش اندرون به در خواهد داد |
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد | | ميبينم سر به باد بر خواهد داد |
چون گربهي بيد خوانش آراسته ديد | | گفتي که: منجم ورق فال گشاد |
خورشيد که خاک ازو چو زر ميگردد | | سر بر زد و بوي برد و چنگال گشاد |
يک جرعه ميصاف تو در صافي ريخت | | از شوق رخ تو دربدر ميگردد |
بر نطع تو اسب شيرکاري گردد | | شد مست و درين ميان به سر ميگردد |
شطرنج چه بود؟ چوبکي چند، ولي | | فرزين تو پيل کارزاري گردد |
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد | | از لعل تو چون عود قماري گردد |
اسبي که تو از رقعه ربودي و فشرد | | لجلاج لجاج با تو نتواند برد |
هر کس که ز کبر و عجب باري دارد | | از دست تو بيرون نکنندش بدو کرد |
و آن کو به قبول خلق خرسند شود | | از عالم معرفت کناري دارد |
دستارچه حسني و جمالي دارد | | مشنو تو که: با خداي کاري دارد |
با آن همه زر، اگر خيال تو پزد | | وز نقش و نگار خط و خالي دارد |
آن مه، که ز شعر زلف ذيلي دارد | | انصاف، که بيهوده خيالي دارد |
گويد که: به کشتن تو دارم ميلي | | همچون دل من شيفته خيلي دارد |
گل گفت: مهل، که باد بويم ببرد | | المنة لله که ميلي دارد! |
با وصل من آن آب چو آتش مينوش | | چون خاک به هر برزن و کويم ببرد |
اي ماه، غمت جامهي دل در خون برد | | زان پيش که آتش آبرويم ببرد |
آن خال که بر گوشهي چشمست ترا | | ناديده ترا رخت دل ما چون برد؟ |
گل شرم چمن به هيچ رويي نبرد | | خال لب خوبان به زنخ بيرون برد |
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آويخت | | از لاله خجالت سر مويي نبرد |
ما پرتو جوهر روانيم و خرد | | تا گربهي بيد باز بويي نبرد |
چون مرگ آيد فرشته گرديم و سروش | | ني ني، که به ذات محض جانيم و خرد |
خالت که به شيوه کار ده گيسو کرد | | چون جسم برفت روح مانيم و خرد |
در زير لبت سياه کارانه نشست | | عيش از دل غمديده من يکسو کرد |
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ | | تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد |
با تير غمش به هيچ سر سود نداشت | | در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟ |
زلف تو، که صد سينه ز دل خالي کرد | | ورنه دل مسکين چه سپرها که نکرد؟ |
گفتم: کشمش ببند، متواري شد | | بر قامت همچون الفت دالي کرد |
در باغ شدي، سر و سر افشاني کرد | | سر در کمرت نهاد و که مالي کرد |
گل روي ترا بديد، چون سجده نکرد | | سنبل ز نسيم تو پريشاني کرد |
خالي که رخ تو آشکارش پرورد | | مردم همه گفتند: به پيشاني کرد |
در خون لبت رفت و در آنست هنوز | | لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد |
خال زنخت تير گناه اندازد | | با آنکه لب تو در کنارش پرورد |
از غيرت خالي، که بر آن نرگس تست | | رخت دل عاشقان به راه اندازد |
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد | | بيمست که خويش را به چاه اندازد |
رويت سر برگ گل ندارد، ليکن | | در عهد رخت دم از وفا خواهد زد |
کي ماه به حسن چون تو والا باشد؟ | | زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد |
گر زير فلک به راستي چون بالات | | يا چون سخنت لل لالا باشد؟ |
مشنو تو که: گل بيسر خاري باشد | | گويند که: هست؛ زير بالا باشد |
ناگاه برون کند سر از گنج رخت | | يا بادهي حسن بيخماري باشد |
تا کي دلم از تو در بلايي باشد؟ | | ريشي، که هرش موي چو ماري باشد |
يک روز به زلف تو در آويزم زود | | جانم ز غم تو در عنايي باشد؟ |
زلف تو ز بالاي تو مهجور نشد | | آخر سر اين رشته به جايي باشد |
با اين همه آرزو که در سر دارد | | جز در پي قامت تو، اي حور، نشد |
لب نيست که از مراغه پر خنده نشد | | بنگر که ز آستان تو دور نشد |
از مردهي گور او عجب ميدارم | | آب قرقش ديد و به جان بنده نشد |
صافي چو ترا ديد روان مينالد | | کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟ |
گفتي تو که: ناليدن صافي از چيست؟ | | برسينه ز غم سنگ زنان مينالد |
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد | | جانش به لب آمدست از آن مينالد |